ⴰ ⸰๛²⁰

252 41 15
                                    


یونجون روی یکی از صندلی های خاک خورده پارک نشسته بود‌ ، قرار بود با بومگیو ملاقات کنه. منتظرش بود، به طور کلی اون به هر حال منتظر بود.

"یونجونی" بومگیو صداش کرد.
یونجون با فکر کردن به -چقدر زیبا میخنده-
لبخندی روی لبهاش نشست و براش دست تکون داد.

"چطوری؟"بومگیو ازش پرسید.
لبخند میزد، اما خوشحال به نظر نمیرسید. بومگیو خوشحال نبود.

"چیشده؟،خوشحال به نظر نمیرسی" یونجون گفت.
درسته،بومگیو برای پنهان کردنش میخندید.
از لبخند زدن دست کشید و کنارش نشست.

"نیستم،خوشحال نیستم."

"چیشده؟" یونجون‌ با لحن نگرانی پرسید.

"تهیون گفت ازم خوشش میاد" بومگیو، با تردید گفت.

یونجون اخمی مهمون پیشونیش شد و عصبانیت رو توی تک تک سلول هاش احساس کرد.عصبانی بود چون تهیون و بومگیو بهم نزدیک بودن،خیلی هم نزدیک بودن.

"پس ازش دور بمون"

"اما اون دوستمه ، صمیمی ترین دوستمه"

"کسی که ازت خوشش بیاد دوستت نیست بومگیو" با لحن تندی گفت.

"اما اون نزدیک ترین شخص بهمه،همه چیزم رو میدونه... من نمیخوام از دستش بدم"

"وقتی اون عاشقته نمیتونی باهاش دوست بمونی! اگه یه چیزی توی سرش درست کنه...اگه بهت آسیب بزنه چیکار میکنی؟!"

"یونجون، اون بهم آسیب نمیرسونه. 15 ساله که کاری انجام نداده. الان چرا باید این کار رو بکنه؟"

"بازهم ازت خوشش میاد. نمیتونی باهاش دوست باشی‌."

"به جای کمک کردن ، من رو توی بن‌بست قرار میدی. چرا اینطوری رفتار میکنی." با آشفتگی گفت.

"چون اعصابم خورد شده که اون از من بهت نزدیک تره"

"اما اون دوستمه"

"وقتی اون عاشقته بذار هرچی میخواد بگه، بذار بگه دوستت میمونه، بذار بگه فراموشت میکنه. توهم باورش کن، چون ساده‌لوحی.
فراموش نمیکنه، وقتی از یکی خوشت میاد نمیتونی فراموشش کنی ، نمیتونی دوستش بمونی. چرا نمیخوای منو بفهمی؟" یونجون تُن صداش رو بالا برده بود.

"چرا نتونه؟"

"بومگیو میخوای منُ دیوونه کنی؟"

"نه تو میخوای منُ دیوونه کنی، به جای کمک کردن بهم به چیزایی که گفتی یه نگاهی بنداز."

"درستش همینه. اگه میخوای با اون دوست بمونی،ما از هم جدا میشیم فهمیدی؟"

"چی؟"بومگیو گفت. انتظار این رو نداشت. یونجون داشت زیاده‌روی میکرد.

"گفتم از‌هم جدا میشیم. چی‌ رو نمیتونی بفهمی؟" یونجون گفت. برای اون آسون بود. علاوه بر این، حسادت میکرد. خیلی زیاد.

"داری زیاده‌روی‌ میکنی یونجون. چرت و پرت میگی. چرا وقتی میدونی گیج شدم داری این‌ کارُ باهام میکنی؟ " بومگیو، درحالی که داشت میگفت احساس کرد چشم‌هاش میسوزه. کم مونده بود گریه کنه.

"تهیون یا من؟ انتخاب کردن برات انقدر سخته؟"

"اون دوستمه، فقط دوست. چرا به مزخرف گفتن ادامه میدی؟!"

"مزخرف گفتن ، اره؟!" یونجون،با لحن حرصی‌ای گفت.

"اره داری مزخرف میگی. از قبل گیج شده بودم. به جای کمک کردن ببین باهام‌ چیکار کردی!"

"خب پس بیا جدا شیم."

بومگیو بهش نگاه کرد. جلوی اشک‌هایی دونه دونه روی صورت زیباش سُر میخوردن رو نمیگرفت.
"چرا داری این‌کارُ میکنی؟ شوخی میکنی مگه نه؟ اره داری باهام شوخی میکنی، نمیتونی ترکم‌ کنی."

"جدی‌ام،خیلی جدی‌ام"

"ولی..."

"میشه بری؟میخوام پارک رو تماشا کنم."

"ترکم نکن ، این‌کارُ باهام نکن،لطفا"

"گفتم برو، نمیخوام ببینمت‌"

یونجون نمیدونست چرا داره این‌کار رو میکنه.
کنترلش رو از‌ دست داده بود و فقط از مغزش فرمان میگرفت و اینطوری رفتار میکرد. اما نبابد در‌ این حد عصبانی میشد، باید داروهاش رو مصرف میکرد.

بومگیو ، با پشت دستش اشک‌هایی که باعث خیش شدن صورتش شده بودن رو پاک کرد.
"فقط یِ‌چیزی میگم گوش کن ، باشه؟"

"بگو ، بگو و برو"

"اینکه دوستت دارم رو فراموش نکن،باشه؟"

یونجون چیزی نگفت. بومیگو،پشتش رو به یونجون کرد ، و شروع به برداشتن قدم های بلندی کرد. بدون اینکه به چپ و راستش نگاه کنه. بدون اینکه داره از وسط خیابونی که چراغ‌ راهنماش برای حرکت کردن ماشین ها سبزه، توجه کنه. ناگهان، متوجه صدای بوق ماشینی شد. اما چرا داشت بوق میزد؟ ماشین،برای متوجه کردن بومگیو بوق میزد، برای اینکه بومگیو بره کنار ، بوق میزد.
ماشین متوقف نشد . بومگیو هم نرفت کنار.

بومگیو چیزی حس نکرد . درد،غم،شادی... هیچی. انگار که احساساتش ترکش کرده بودن.
اون فقط دید که یونجون بهش نگاه میکنه و روی زمین سقوط میکنه...چشم‌هاش رو بدون اینکه چیز دیگه ای ببینه بست ، و نتونست مانع از بیرون اومدن اسم معشوقه‌اش از بین لب‌هاش بشه.

"یونجون..."


درواقع این پارت توضیح داد که چرا بومگیو و یونجون از هم جدا شده بودن و چرا یونجون حافظه اش رو از دست داد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

درواقع این پارت توضیح داد که چرا بومگیو و یونجون از هم جدا شده بودن و چرا یونجون حافظه اش رو از دست داد. یونجون بر اثر شوکی که اون موقع بهش وارد شده بود میوفته زمین و سرش ضربه میخوره. و ایت باعث میشه چیزی یادش نیاد.

_و در اخر خیلی ممنونم که برای خوندنش وقت گذاشتید♡


🎉 You've finished reading 𝗥𝗲𝗺𝗲𝗺𝗯𝗲𝗿 𝗜 𝗟𝗼𝘃𝗲𝗱 𝗬𝗼𝘂 ๛ʏᴇᴏɴɢʏᴜ ✓ 🎉
𝗥𝗲𝗺𝗲𝗺𝗯𝗲𝗿 𝗜 𝗟𝗼𝘃𝗲𝗱 𝗬𝗼𝘂 ๛ʏᴇᴏɴɢʏᴜ ✓Where stories live. Discover now