سرمای هوایی که از فضای کوچک شیارهای پنجره اتاقم بی اجازه وارد شده بودند مرا از دنیای خواب بیرون کشید
پلک های سنگین شده و خسته ام را به زحمت باز کردم و از لای چشمهای خمار شده ام به سقف اتاق خیره ماندم
امروز چه روزی بود؟با بی رمقی تکراری ام برای تکرار این روزهای تکراری از تختی که دیگر گرم هم نبود بلند شدم
دستی روی ملافه های خنک و سفید رنگش کشیدم
من به تنهایی برای گرم کردن تختی که جای خالی کس دیگری آنطرف فضای دونفره اش بود کافی نبودم
حالا انگار تخت هم دلتنگی مرا به دوش می کشیدچشمهایم را بستم تا این مرور دردآور خاطرات دوباره از چشم هایم بیرون نریزند
دستم را به زیر بالشت کنار دستم بردم و خودکاری که همیشه آنجا بود برداشتمچند روز گذشته بود؟
آهی کشیدم و به سمت تقویم دیواری که درست روبه رویم نصب شده بود رفتم
بی اختیار نگاهم روی روزهای علامت خورده ای ماند که تنها یک چیز را ثابت میکرد
باید دست از انتظار می کشیدم
بیستم دسامبر سال دو هزار و بیست و یک
و این یعنی درست یکسال که دیگر تویی کنار من نبود
درست یکسال که دیگر کسی شبیه تو اسمم را صدا نمی زد
یکسال که هیچ کس شبیه تو مرا به آغوش نکشید
یک سالی که من در هر لحظه اش معنای دیگری به دلتنگی دادمدلتنگی این بود زیبای من؟
تازه می فهمیدم
تازه می فهمیدم معنای نم چشمهای قشنگت وقت رفتن چه بود
به گمانم که میدانستی
میدانستی این آخرین بار استاما...
اما آرامش من
حواست بود که من جز به جز حرف های تو را ایمان خود کرده بودم؟دلیل تپش های قلبی که این روزها با نبودت با من سر ناسازگاری دارد احمقانه است ولی من هنوز تو را چشم انتظارم
تو را چشم انتظارم چون تو به من قول داده بودی
و به پاس تمام این سالها میدانم
تو هیچ وقت زیر حرفت نمیزنی
گفته بودی شش ماه
گفته بودی تنها شش ماه باید طاقت بیاورم
اما نفهمیدی من همان لحظه از درد جدایی شروع نشده مان روح از جانم گریختدستم را بالا بردم و روی عددی که امروز را نشان میداد علامت زدم
شش ماه دیر کرده بودی
شش ماهی که بیش از شش سال برای من گذشتموهای بلندم را از روی صورتم کنار زدم
موهای بلندی که دیگر آزاردهنده بودند
باید کوتاهشان میکردم اما تو دوستشان داشتی !نگاهم را به سمت دیگر اتاق مشترکمان کشاندم
جایی که عکس بزرگی از تو رنگ زندگی به اتاقمان می بخشید
تو چقدر بخشنده بودی هوای نفس های من !به سمت قاب عکس قدم برداشتم
روبه رویش ایستادم و با چشمهای دلتنگ و بی قرارم بار دیگر مثل هر روز به تو خیره شدمتویی که با اقتدار تر از هروقت با لباسی که بیش از هرکسی به تن تو زیبا بود در قاب چشمانم جا می گرفتی و من نمی توانستم بگویم چقدر عاشق وقتهایی بودم که لباسهای نظامی ات باعث میشد بی اختیار فرمانده صدایت بزنم
YOU ARE READING
I'm missing you
Romance"تو دلربای بی رحم من چنان مرا مجنون خود ساخته بودی که بی تو زندگی تنها لطیفه ی مسخره ای بود که من حتی توان خندیدن به آن را هم نداشتم ....! angst&romance &happy end&one shot