جنی دوان دوان از اونجا فرار کرد و به یه مکان خلوت و امن رفت..
سریع به جولی زنگ زد..
ولی هی بوق میخورد و برنمیداشت..
جنی با استرس با خودش گفت:«بردار دیگه..»
بعد از چند ثانیه بلاخره جواب داد..
با صدایی آروم و آهسته گفت:«الو من الان سرکلاسم نمیتونم جواب بدم بعدا بهم زنگ بزن خداحافظ»جولی اومد قطع کنه که جنی سریع گفت:«نه نه صبر کن،کارم فوریه»
جولی کنجکاو شد و نفس عمیقی کشید و گفت:«چی شده؟!»
جنی سریع در جوابش گفت:«لیسا...نه یعنی چیزه...ماریا توی دردسر افتاده»
جولی با قیافه ای که شکل علامت سوال به خودش گرفته بود، با تعجب و لحن سوالی پرسید:«منظورت چیه؟!»
جنی سریع گفت:«ببین من الان وقت توضیح دادن ندارم،فقط همینو میتونم بگم که با بقیه بچهها استیو و الکس سریع بیاین به همون مسیر دانشگاه دقیقا همون جایی که تاکسی پیادمون کرد»جولی اطرافشو نگاهی انداخت و آهسته گفت:«ولی من الان تو دانشگاهم چطوری بیام؟!»
جنی که استرس مثل خوره افتاده بود به جونش،سریع با استرس و اضطراب گفت:«من نمیدونم یه جوری جیم بزن دیگه ماریا رو گروگان گرفتن میفهمی؟!»
جولی متعجب گفت:«چیییییی؟!،ماریا رو گروگان گرفتن؟!»
جنی سریع در جوابش گفت:«آره سریع باش فعلا»
زود گوشیو قطع کرد و رفت به یه مکان دورتر از اونجایی که لیسا رو گروگان گرفته بودن..اسکات نزدیک لیسا اومد برای اینکه یه سری بهشون بزنه..
ناگهان متوجه شد لیسا تنهاست و جنی کنارش نیست..
متعجب خطاب به بچهها گفت:«هی...اون یکی جنی کدوم گوریه؟!»
لیسا استرس تموم وجودشو فرا گرفت..
استلا متعجب نزدیک اسکات اومد و به مکان گروگان لیسا و جنی نگاهی انداخت و متوجه شد که جنی نیست..
متعجب گفت:«یعنی چی؟!،تا چند دقیقه پیش همینجا بود»
اسکات با عصبانیت به استلا زل و خطاب به بچهها با عصبانیت داد زد:«پس شماها اینجا چه غلطی میکنید؟!،مثل مترسک سر جالیزن»نزدیک لیسا رفت و لیسا با استرس سرشو پایین انداخت..
رو به لیسا گفت:«تو...حتما میدونی کجاست آره؟!،به نفعته که حرف بزنی،وگرنه بد میبینی»
لیسا درحالی که سرشو پایین انداخته بود، آهسته گفت:«من اونو ندیدم نمیدونم کجاست»
اسکات پوزخندی زد و رو به روی لیسا نشست و توی چشماش زل زد..
دست زیر چونش گذاشت..
لیسا ریز نگاهی به اسکات کرد..
اسکات در جوابش گفت:«بهت گفته بودم...هرکاری که دلم بخواد میتونم باهات بکنم درسته؟!،پس با زبون خوش حرف بزن، وگرنه به غلط کردن میفتی»لیسا با چشم هایی که پر از خشم و نفرت بودن، به اسکات نگاه و با لحن طلبکارانه ای گفت:«بهت گفتم نمیدونم کجاست،اگه میتونی خودت برو دنبالش بگرد»
اسکات با عصبانیت پوزخندش محو و بلند شد...
سمت اسلحه ها رفت و همینطور که سمتشون میرفت،زیرلب خطاب به لیسا گفت:«مثل اینکه تو زبون خوش سرت نمیشه»
یکی از بهترین اسلحه ها رو برداشت و برگشت پیش لیسا..
رو به لیسا گرفت و با لحن طلبکارانه ای گفت:«میگی کدوم گوریه یا همینجا جنازتو چال کنم؟!»لیسا ترسید و با استرس و من من کنان گفت:«گفتم...من نمیدونم...باور...باور کن چیزی نمیدونم»
اسکات دست روی ماشه گذاشت و گفت:«پس تو نمیدونی»
اومد ماشه رو بکشه و زندگی لیسا رو پایان بده که ناگهان بی جون روی زمین افتاد..
لیسا متعجب به اسکات نگاه و به رو به روش نگاه کرد..
جنی رو به روی لیسا ایستاده بود و یه گلوله توی مخ اسکات خالی کرده بود که همین باعث شد اون بی جون بیفته روی زمین..
اونا رسیده بودن..سلام سلام..
اوکی اینجاش خفن شد :]
ووت کامنت یادتون نره🤍❤
YOU ARE READING
𝙁𝙊𝙍𝘽𝙄𝘿𝘿𝙀𝙉 𝙇𝙊𝙑𝙀 𝟐
Fanfictionهروقت دلت تنگ شد،از زندگی سرد شد،منو یادت بیار..! :) -عشق ممنوعه2👀