یاد تو

90 25 9
                                    

دوباره همون حس بود، همون گزگز همیشگی. حس یه جرقه که توی بدنش میچرخید و ذهنش رو با خاطره پر میکرد. مطمئن نبود این حس نوستالژی از کجا میاد یا حتی چی باعث اومدن این حس شده بود. هیچ تصویری توی سرش نداشت، هیچ صدایی توی گوشش نمی‌شنید و حتی یک لمس رو هم بخاطر نداشد. فقط احساس می‌کرد یک حس نوستالژی، مثل آبشار روش ریخته می‌شه. اما باز هم‌نمی‌دونست دقیقاً چه خاطراتی. 

این حتی بخش عجیب قضیه ام نبود. عجیب‌ترین چیز این بود که اون حس رو فقط در یک مکان و زمان خاص دریافت می‌کرد. هرروز صبح موقع عبور از پل عابر پیاده سر راه محل کارش و هرروز وقت غروب روی همون پل.

به محض اینکه اون حس سوزن سوزن شدن بهش وارد می‌شد، می‌جرخید و دنبال یه نشونه بود که باعث ایجاد شدن این حس شده باشه. مثل همیشه چیزی دستگیرش نمی‌شد‌، چون هرروز صبح و عصر اون پل پر از جمعیتی بود که در هردو جهت رفت و برگشت حرکت می‌کردن. یا می‌رفتن سر کار، یا از سر کار برمی‌گشتن.

ناروتو ایستاد تا چیزی یا کسی رو در میون جمعیت ببینه. اما به سرعت با موج جمعیت، هل داده شد و مجبور شد با مردم حرکت کنه. وقتی از وسط پل دورتر شد، حس گزگز شدن بدنش، کم شد. مثل همیشه.

همونطور که از پل پایین می‌اومد، تونست بدون اینکه تکونی بخوره، بایسته. برگشت و بالا رو نگاه کرد. هیچ چیز خاصی حس نمی‌کرد تا بتونه اون رو یاد چیزی بندازه. اون حتی این پل رو هم درست و حسابی نمی‌شناخت، چون قبلاً توی این شهر نه زندگی کرده بود، نه برای بازدید به اینجا اومده بود.

ناروتو اخم‌هاش رو در هم کشید و از اینکه هرروز با همون گزگز مواجه می‌شه و نمی‌تونه دلیلش رو پیدا کنه، احساس ناامیدی کرد. آهی سرد کشید و به سمت دفترش راه افتاد.

. . .

ناروتو کنار کامپیوترش نشست و آخرین شماره‌های لیستی که تازه براش فرستاده بودن رو مرور می‌کرد. اون توی دفتر شهردار کار می‌کرد. رویای اون تقریباً به حقیقت پیوسته بود. رویای اون بود که در سیاست یا چیزی بزرگ‌تر از اون فعالیت کنه. اون می‌خواست به مردم کمک کنه، اون‌ها رو رهبری کنه و کسی باشه که مردم بتونن بهش تکیه کنن. برای کسب تجربه به یه شهر بزرگ‌تر اسباب کشی کرده بود و موفق شده بود توی یکی از دفاتر، استخدام شه.

مطمئناً این چیزی نبود که واقعا می‌خواست. نگاه کردن به لیست روی کامپیوتر، اصلا شبیه کمک کردن به مردم نبود، اما بالاخره یه پله روی نردبون شغلی که می‌خواست بود. ترک کردن دوست‌های قدیمیش سخت بود، امّا مطمئن می‌شد که حتماً باهاشون تماس بگیره. ناروتو می‌دونست از اون دسته افرادیه که جدا شدن از بقیه براش سخته، امّا برای رسیدن به هدفش، باید می‌گذشت. بهرحال بحث آینده‌ش بود.

ناروتو کمی حواسش از امروز صبح پرت شده بود اما باز هم ته خودکارش رو می‌جوید. چند هفته کارش تخریب ته خودکارها شده بود. یعنی دیوونه بود؟ یا این تازه شروع دیوونگی بود؟ همه‌چیز عجیب بود و جز دل ناروتو، کس دیگه‌ای متوجه این نبود. تاحالا این حس رو جای دیگه‌ای تجربه نکرده بود، فقط و فقط روی پل. ناروتو اخم کرد.

Rememberance of YouOnde histórias criam vida. Descubra agora