Shot 2🌸

64 21 31
                                    

جونگین به خاطر فشار بیش از اندازه ای که بهش وارد شده بود، تصمیم گرفت یک ماه تمام استراحت کنه و به هیچ چیزی فکر نکنه و بعد یک ماه دوباره به دنبال کار باشه. خوشبختانه حسابش با این تصمیمش‌ مشکلی نداشت و پسر می تونست راحت برای خودش بچرخه و با صرفه جویی در مخارجش یک ماه رو در آرامش باشه.

کتابفروشی نزدیک خونه اش تبدیل به مکانی شد که بیشتر تایم روزش رو داخلش سپری می کرد، پسری که اونجا کار می کرد، بیش از اندازه اجتماعی و خوش مشرب بود و خیلی سریع بدون اینکه جونگین متوجه بشه، به عنوان دوستش پذیرفته شد.

فضای آروم کتابفروشی و ترکیبش با بوی عود های دلنشین خاص هیونجین و لبخند های شیرین پسر، آرامش رو به پسر هدیه می دادند و جونگین بعد مدتی فقط به خاطر یافتن آرامش پا به اون کتابفروشی می‌گذاشت. جونگین خودش رو کنار هیونجین نمی شناخت، پیش پسر تبدیل به شخص دیگه ای می‌شد و مهم نبود چقدر برای کنترل خودش تلاش کنه، تلاشش همیشه ناموفق بود. یک هفته هم از آشناییشون‌ نگذشته بود ولی جونگین می تونست با قاطعیت بگه هیونجین تمام چیز های زندگی اون رو می دونه و چیزی نیست که ازش خبر نداشته باشه.

برعکس جونگین، هیونجین بر خلاف تمام اجتماعی بودنش، از زندگی شخصیش هیچوقت صحبت نمی کرد و اگر جونگین ناخودآگاه سوالی می پرسید، خیلی سریع بحث رو با لبخند عوض می کرد و چیز دیگه ای رو وسط می کشید. جونگین از این وضع چندان احساس رضایتی نمی کرد ولی برای اینکه پسر رو به روش رو اذیت نکنه چیزی نمی گفت.

تمام چیزی که از هیونجین می دونست این بود که پسر پنج سال از خودش بزرگتره و سی سال داره و از با احترام حرف زدن و القاب احترام متنفره. تازه به اون خیابون اومده و طبقه ی اول همون ساختمونی که جونگین داخلش زندگی میکنه، زندگی می کنه. عاشق کتاب هاش و آیس امریکانو‌ هستش و دوست داشته جهانگرد بشه. به خاطر دلایلی امکان عملی کردن رویاش براش ممکن نبوده و پسر تصمیم گرفته بود کتابفروشی هاش رو دور سئول بچرخونه و با آدم های مختلف آشنا بشه. عاشق نگهداری از گل هاست و گل و گیاه های مختلف گوشه و کنار کتابفروشی کاملا اثبات کننده ی این قضیه بودند. حتی هر وقتی که جونگین کتاب فروشی رو به مقصد خونه اش ترک می کرد شاخه ی کوتاهی از گل صورتی رنگی که درختچه اشون گوشه ی کتابفروشی بود بهش می داد. جونگین چندین بار از پسر اسم گلی که هدیه می گرفت رو پرسید ولی تنها جوابی که گرفت این بود که میتونه اون گل ها رو هیونجین صدا کنه.

جونگین بعد چندبار گرفتن جواب یکسان، دیگر اصراری به گرفتن جواب نکرد و تصمیم گرفت هیونجین های صورتی رنگش رو لای صفحات کتاب گیاه شناسی ای که روز اول از هیونجین واقعی هدیه گرفته بود و هنوز نتونسته بود بخونتش بذاره. گل های کوچک صورتی، هر جای خونه اش دیده می شدند و دیدنشون همیشه لبخندی روی لب های پسر می نشوند و یادآور پسر قدبلندی‌ بود که لبخند هاش هم روز جونگین رو بهتر می کرد. جونگین نمی تونست منکر حس خوب و کششی که به پسر بزرگتر داشت بشه. هیونجین کنجکاوی پسر رو بر می انگیخت و جونگین برای کشف کردن بیشتر پسر، حاضر بود هر چیزی که داره رو فدا کنه.

اولین چیزی که جونگین از زندگی شخصی پسر بزرگتر متوجه شد این بود که یک خواهر کوچکتر از خودش داره. هوانگ یجی، دختری که شباهتش‌ با برادرش فوق العاده زیاد بود و اگر خود هیونجین تایید نمی کرد که دختر ازش کوچکتره، جونگین با قاطعیت اعلام می کرد که دوقلو هستند. دختر درست مثل برادرش منبع بی پایانی از شادابی و درخشش بود و حضورش هر مکانی که درش ايستاده بود رو درخشان می کرد‌. جونگین اولین بار دختر رو درست وقتی دید که چهارپایه ی کوتاهی زیر پاش گذاشته بود و مشغول مرتب کردن کتاب های قفسه های بالا بود. با تعجب به دختر خیره شده بود که هیونجین به سمتش اومد و مراسم معرفی کوتاهی راه انداخته بود. هوانگ یجی بیست و سه ساله، اعلام کرد که مرتب کردن قفسه هارو قبول کرده و هر چند وقت یک بار سری به کتابفروشی و برادرش میزنه و یک سری کارها رو انجام میده. جونگین هم فقط سری تکون داده بود و به محل نشستن همیشگیش کنار درختچه ی کوچک با گل های صورتی رنگ برگشته بود.

دو هفته از شروع استراحت جونگین می گذشت که پسر بالاخره قبول کرد حسش به هیونجین چیزی بیشتر از دوست هست. ولی بزرگتر بودن پسر و ندونستن گرایشش‌ چیزی بود که جلوی جونگین رو برای اعتراف کردن بهش می گرفت. چند باری سعی کرد از پسر در مورد روابط قبلیش بپرسه ولی هیونجین هیچوقت از ضمیر مشخصی برای یاد کردن از اونها استفاده نمی کرد و جونگین بعد هر صحبت فقط گیج تر میشد. هر چقدر بیشتر به هیونجین جذب می‌شد پسر در نظرش مجهول تر جلوه می کرد و قسمت های ندونسته ی زندگیش برای جونگین پررنگ تر میشد.

جونگین یک روز عصر، در حالی که لاته ی همیشگیش‌ که روش با فوم شیر طرح گلی ایجاد شده بود رو در دست داشت، سرش رو بالا گرفت و به هیونجینی‌ که رو به روش نشسته بود گفت: هیونجین!

پسر بزرگتر در حالی که سرش داخل گوشیش بود "همم" ای گفت و آروم سرش رو بالا گرفت. جونگین نگاهش رو به موهای کوتاه مشکی رنگ پسر که روی پیشونیش ریخته شدند داد و گفت: یه درخواستی ازت داشتم و می خوام که روش فکر کنی و اگر قبول نکردی، امیدوارم که به رابطه ی الانمون‌ صدمه نزنه!

تغییر نوع نگاه هیونجین نوید این رو می داد که پسر احتمالا متوجه خواسته ی جونگین شده، جونگین آروم نفسی کشید و گفت: احتمالش هست همدیگه رو بیشتر بشناسیم؟ به عنوان پارتنر؟

برق داخل نگاه هیونجین باعث گیجی جونگین شد. پسر بزرگتر آروم خندید و گفت: یانگ جونگین! هیچ وقت کتابی که بهت دادم رو نخوندی، درسته؟

جونگین گیج شده به پسر نگاه کرد و سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد. هیونجین لبخندی زد و گفت: می دونستی اسم گلی‌ که هر روز بهت میدم کاملیاست؟

جونگین سرش رو به نشانه ی نه تکون داد و منتظر به‌ پسر خیره شد.

- پس برای چی اون کتاب رو بهت دادم. خدای من! تو واقعا یه چیز دیگه ای جونگین! هدیه دادن گل کاملیا به این معنائه که "تو توجهم رو جلب‌ کردی و من این شانس رو میخوام که بیشتر بشناسمت!" اینکه امید داشتم اون کتاب رو بخونی و کاملیا رو پیدا کنی و متوجه معنیش بشی واقعا فکر کنم ایده ی احمقانه ای بود!

جونگین با همون نگاه گیج شده گفت: پس برای همین از روز اول بهم کاملیا هدیه میدادی؟

و در جواب فقط لبخندی از هیونجین دریافت کرد.

CamelliaWhere stories live. Discover now