Shot 3🌸

65 18 40
                                    

هیونجین واقعا دوست داشتنی بود. رابطه ای که هنوز اسم درستی روش نبود، وجه دیگه ای از پسر بزرگتر رو به جونگین نشون داده بود.

پسر انسان رهایی بود و بی توجه به بقیه کاری که دلش می خواست رو انجام می‌داد. حتی اگر اون کار بوسه ی سبکی روی لب های جونگین جلوی مشتری هاش بود. مشتری هایی که بد بهشون نگاه می کردند و با اکراه خریدشون‌ رو انجام می دادند و جونگین می تونست خیلی راحت ادعا کنه که دیگه اون ها رو ندیده. ولی هر چقدر پسر در فضای بیرون آزاد و رها رفتار می کرد، وارد خونه ی جونگین که میشد، خودش رو در آغوش پسر جنین وار جمع می کرد و بینیش رو به تن پسر می چسبوند و عطر تن پسر رو وارد ریه هاش می کرد. گویی که جونگین مکان امنش باشه بهش پناه می آورد و بدون زدن هیچ حرفی فقط خودش رو در آغوش پسر جمع می کرد و سکوت می کرد‌.

جونگین هنوز هم نتونسته بود چیزی در مورد زندگی شخصی پسر کامل متوجه بشه و تنها چیزی که در آخر روز، وقتی هیونجین بهش پناه می آورد می فهمید، این بود که جسم ظریف پسر زیر بار فشار های وارده بهش در حال شکستنه‌.

مهم نبود که جونگین چقدر اصرار کنه تا پسر باهاش صحبت کنه و حرف هاش رو درون خودش نریزه، هیونجین با نگاه عمیقش بهش خیره می‌شد و در آخر با بوسه ای روی کنار لب پسر کوچکتر، ساکتش می کرد و خودش رو در آغوش جونگین می انداخت.

جونگین عاشق قرار گرفتن بدن استخوانی پسر بین دست هاش بود و با انجام این کار از سمت هیونجین، هیچ حرفی برای زدن پیدا نمی کرد و فقط فشار دست هاش روی کمر باریک پسر رو بیشتر می کرد و بوسه ی آرومی رو شروع می کرد. بدن و لب های هیونجین، ذهنش رو همیشه خاموش می کرد و پسر تنها چیزی که متوجه میشد، تاثیر جادوی پسر بزرگتر روی خودش بود.

حضور دائمی هیونجین کنار جونگین، به پسر حس بهتری می داد و جونگین، مست از حضور هیونجین در کنارش، حتی گذر روز هاش رو هم احساس نمی کرد.
اولین باری که هیونجین برای چند ساعتی ناپدید شد جونگین احساس جنون می کرد. هر چقدر به پسر زنگ می زد جوابی دریافت نمی کرد و بعد مدتی گوشی خاموش شده ی پسر سیلی محکمی به گونه ی جونگین زد.

جونگین بدون هیچ فکری لباس هاش رو پوشید و هم به خونه ی و هم به مغازه ی هیونجین سر زد، ولی با پیدا نکردن پسر هیچ جایی، به سمت ساختمونشون برگشت و جلوی در خونه ی هیونجین نشست و به گوشیش خیره شد.

بعد مدتی، در حالی که پایین تنه اش رو به خاطر چند ساعت متوالی روی زمین نشستن احساس نمی کرد، با ایستادن آسانسور در طبقه ی اول نگاهش به سمت آسانسور کشید و با باز شدن در و پدیدار شدن قامت خم شده ی هیونجین، سریع بلند شد و به سمت پسر دوید.

با دیدن حالت چهره ی پسر تمام حرف هایی که می‌خواست بزنه از ذهنش ناپدید شدند و ناخودآگاه دست هاش رو دراز کرد تا پسر رو در آغوش بگیره. هیونجین خودش رو در آغوش پسر انداخت و بدون زدن هیچ حرفی، دست هاش رو دور کمر جونگین حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و هیچ حرفی نزد. جونگین هم تمام تلاشش رو کرد تا حرفی نزنه که پسر رو اذیت کنه.

دستش رو به آرومی در جیب جلوی شلوار هیونجین، جایی که می دونست کلید هاش رو نگه میداره فرو کرد و با پیدا کردن کلید خونه اش، لبخندی زد و دستش رو بیرون کشید. دستش رو به سمت دهانش برد و با گذاشتن کلید بین دندون هاش سعی کرد محکم نگهش داره. دو دستش رو زیر رون پای هیونجین برد و با بالا کشیدنشون، پاهای پسر رو دور کمرش حلقه کرد و وقتی مطمئن شد که احتمال افتادن پسر خیلی کمه، به سمت در ورودی خونه ی هیونجین رفت و در حالی که کف پاش رو به دیوار تکیه داده بود، زانوش رو نشیمنگاه پسر قرار داد و با دست آزادش سریع در خونه ی پسر بزرگتر رو باز کرد.

در حالی که مراقب بود تا پسر یک دفعه رها نشه، کفش های خودش رو بیرون کشید و به سمت اتاق خواب هیونجین رفت و پسر رو آر‌وم روی تختش قرار داد. با دیدن هیونجینی‌ که کف دست هاش رو روی صورتش گذاشت تا صورتش دیده نشه آهی کشید و نگاهش رو به پلاستیکی که دست پسر بزرگتر بود و الان روی تخت افتاده بود داد. دستش رو به سمت پلاستیک دراز کرد که با گرفته شدن مچ دستش، نگاهش رو به هیونجینی‌ که صورتش کمی پف داشت داد: لطفا بهش دست نزن!

جونگین اخمی کرد و گفت: میشه بدونم چه مشکلی پیش اومده؟ از صبح که نبودی و الان هم این شکلی اومدی! دلیلش داخل همین پلاستیکه نه؟

هیونجین با نگاهی یخ زده گفت: برای چند ساعت نبودنم‌ هم باید برات دلیل بیارم؟ حق ندارم یه زمانی رو برای خودم داشته باشم؟

جونگین اخمی کرد و گفت: هر چقدر دوست داری میتونی برای خودت زمان داشته باشی! فقط دارم میگم که لطف می کردی و به منم خبر می دادی! اصلا میدونی چه حالی داشتم؟

هیونجین پلاستیک روی تختش رو هل داد و روی زمین انداخت و صاف نشست: آه خدای من. به عنوان یه انسان حتی نمی تونم چند ساعتی بی خبر از همه چیز بگذرونم؟

جونگین دندون هاش رو روی هم فشرد و گفت: تویی که این علایق رو داری لطف می کردی و وارد رابطه نمیشدی!

هیونجین تکخند عصبی ای زد و گفت: به خاطر چند ساعت نبودنم داری میگی اصلا نباید وارد رابطه میشدم؟ چی هستی یانگ جونگین؟ یه بچه ی بیست ساله که همه اش فکر میکنه پارتنرش‌ باید تو بغلش باشه؟

جونگین نفس عمیقی کشید و گفت: همچین تفکری ندارم هوانگ هیونجین! فقط دارم میگم لطف می کردی و بهم خبر میدادی! همین! می دونی چه حسی داشتم وقتی بهت زنگ میزدم و هیچ جوابی نمی گرفتم؟! گوشیت رو هم که خاموش کردی و کارت رو راحت تر کردی!

هیونجین نفسی کشید و گفت: جونگین لطفا! بذارش برای بعد! اصلا حال خوبی ندارم الان!

جونگین ایستاد و با صدای نسبتا بلندی گفت: نه نمیشه بذارمش‌ برای بعد هوانگ! خسته شدم از اینکه هیچی‌ نمیدونم‌ و همیشه میگی باشه برای بعد! من چیم برات؟ یه پارتنر برای سکس و برای اینکه هر‌ وقت از همه چی خسته شدی بیای تو بغلش و خودت آروم شی و اون رو درگیر کنی؟ میشه لطف کنی و به منم بگی چه مرگته؟

جونگین با دیدن هیونجین که صورتش رو به کبودی می رفت و دستش رو روی قلبش گذاشته بود و نمی تونست نفس بکشه، وحشت زده به سمت پسر رفت و شونه هاش رو در دست گرفت: چی شد؟ اوه خدای من! ببخشید هیونجین ببخشید، دیگه اصلا هیچی نمیگم. باشه؟

و آخرین چیزی که از‌ پسر مقابلش قبل بیهوش شدنش‌ شنید این بود که به اورژانس زنگ بزنه. 






CamelliaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora