#پارت_1
میگم جانا دوباره پاییز شد........
یادت میاد.......
میگفتی دختر بهار به اون قشنگی رو گذاشتی چسبیدی به پاییز که چی، که یعنی متفاوتی، یعنی یه مدل دیگه ای، یعنی فرق داری با همه دخترا،
همیشه میگفتی از آدم های که فکر میکنن با بقیه فرق دارن بیزاری،و من هیچوقت نفهمیدم که از منم بیزاری چون فرق داشتم با بقیه، چون پاییز رو دوست داشتم، نه فقط دوست داشتن نبود عاشق پاییز بودم. اصلا پاییز که میشد انگار عمر دوباره بهم داده بودن برعکس بقیه که غروب های پاییز افسرده میشدن من هر لحظه خوشحال تر میشدم.
هیچ وقت ازم نپرسیدی چرا پاییز رو دوست دارم. فقط هی مسخره کردی و گفتی که تافته جدا بافته دوست نداری.
نگاه کن پاییز شده منم دیگه تافته جدابافته نیستم منم دیگه غروب های پاییز دلم میگیره ،نه که بهار رو دوست داشته باشم نه. دیگه پاییز رو دوست ندارم .
دیگه غروب خورشید وقتی که ابرا تو آسمونن و به قرمزی میزنن حال دلم رو خوش نمیکنه.دیگه لیوان چای رو برنمیدارم ببرم پشت پنجره قدی پذیرایی بشینم و آسمون رو نگاه کنم.
الان منم شدم شبیه همه اونایی که میگفتن و تو به نقل قول از همه شون میگفتی غروبای پاییز دلگیره .
جانا حالا که شبیه همه شدم چرا نمیای؟ یعنی الان دیگه از آدم هایی که متفاوتن خوشت میاد؟یعنی الان همرنگ جماعت ها رو دوست داری یا تافته جدا بافته ها رو.
میدونی که من با خوشحالیت خوشحالم، پس راحت باش و راحت زندگی کن، عاشق شو و لبخند بزن. منم خوشحالم از این که تو خوشحالی
فقط یه سوال کسی رو که پیدا کردی دختر بهاره؟ پاییزی نیست؟ زرد نیست؟ عاشقه؟ برات میمیره؟ پاییز رو دوست نداره؟
حتما پاییز رو دوست نداره که تو عاشقش شدی.
ولی کاش برا یک بار هم که شده ازم میپرسیدی چرا آنقدر عاشق پاییزم
کاش............
#دلنوشته