سریع از در اومد تو
جین:بچه ها من اومدم!
نامجون:یا خدا فقط فرار کنید!
جیمین:کدوم سوراخ قایم بشمممتهیونگ:بیا بیا اینجا
هر کدوم از اعضا یه طرفی رفتن.
یونگی که روی مبل پهن شده بود گفت:یکیتون بیاد منم ببرهو بعد گریه ی مصنوعی ای کرد.
جین:یونگیییی
با ذوق رفت سمت یونگی.
یونگی:خدایا خودت کمک کن!جین خنده ای کرد و گفت:اومدم برات جوک بگم سرگرم شی
میدونی وقتی یه شیرینی فروشی بسوزه چی میشه؟یونگی:خدایا،لابد شیرینی هاش میسوزه!
جین:نه تر و خشک با هم میسوزن
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
YOU ARE READING
papa Jokes
Fanfiction×اینجا قراره چیزایی بخونید که از شدت بی نمکی بامزه ان× جوک های بابابزرگی