p1

36 6 7
                                    

(سلام من سانا هستم ۲۳ سالمه ، پدر مادرم رو توی تصادف از دست دادم . یه دوست به اسم رزی دارم که باهم به دانشگاه میریم،  رزی یه برادر به اسم جیمین داره که خیلی هوای منو داره. فهمیدم که دوست پسرم تهیونگ سریع بزرگ ترین باند مافیا کره هست. به پلیش گزارش دادم ولی حالا اون برگشته)

دوباره یه روز خسته کننده دیگه شروع شد . با بی حوصلگی آماده شدم برم دانشگاه تمام روز و شب به کاری که با تهیونگ کردم فکر میکردم . تمام ترسم دوباره دیدنش بود . شک نداشتم که از خونم نمیگذره.  یکدفعه با صدای رزی به خودم امدم.
_سانا!سانا! بیا دیگه اتوبوس آمد.
+ امدم اونی
_میگم امشب بریم کنار دریاچه قدم بزنیم ؟
+ آره خیلی وقته بیرون نرفتیم.
...............*شب
+الو رزی من رسیدم تو کی میای ؟
_ خیلی اینجا شلوغه تا یه ربع دیگه میرسم
رزی تنها دوستم بود ، بعد تصادف خانوادم و رفتن تهیونگ تنها کسی بود که میتونستم باهاش حرف بزنم. هنوزم باورم نمیشه .....
دوست پسرم رئیس بزرگ ترین باند مافیا بود .
حواسم پرت بود همینجوری قدم میزدم تا اون طرف خیابون رزی رو دیدم .
_سانا...
داشتم میرفتم سمتش که یکدفعه محکم عقب کشیده شدم.
یکی از پشت دستمال گذاشت جلوی دهنم هرچقدر تقلا کردم فایده نداشت تا کم کم چشمام بسته شد . صدای جیغ رزی تنها چیزی بود که شنیدم.
.....................
(ویو رزی)
بالاخره اون ترافیک لعنتی تموم شد . خیلی دلم به حال سانا میسوخت . از وقتی تهیونگ رو به پلیس گذارش کرده بود یه شب آروم نداشت. دیدم تنها داره قدم میزنه صداش کردم ، با لبخند بهم نگاه کرد داشت میومد سمتم که یکدفعه چند تا مرد از لیموزین پیاده شدند و سانا رو بردند. اونقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم . سریع به جیمین زنگ زدم:
_الو.... ا....اوپا
+سلام رزی.. اتفاقی افتاده ؟
_سانا... سانا رو بردن
+کی....کجا... کجایی الان ؟
_اوپا زود بیا
+آدرس رو برام بفرست الان میام
نشستم و تا رسیدن جیمین صبر کردم. بعد چند دقیقه جیمین با چهره نگران و درهم بهم نگاه کرد . تا دیدمش بغزم ترکید و زدم زیر گریه.
حمایت فراموش نشه
پارت بعدی طولانی تره

𝙰 𝚏𝚎𝚠 𝚜𝚝𝚎𝚙𝚜 𝚊𝚠𝚊𝚢 𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚍𝚎𝚊𝚝𝚑Where stories live. Discover now