mon étoile:
[به معنی ستاره ی من.
این کلمه برای شخصی استفاده میشود که به آن افتخار میکنید.]─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
نفس نفس میزد و دیگر بزاقی برای تر کردن گلویش نداشت.
باد سرد مستقیم به صورت سرخ شده اش برخورد میکرد و لبهای خشک و ترک خورده اش را میسوزاند.
قدمهای بلند و سریعش دیگر رمقی نداشت و میدانست که دیر یا زود گیر می افتد. آمدن تا همینجا، آن هم با این بدن کتک خورده و زخمی چیزی کمتر از معجزه نبود!از چهار راه خلوت، بی توجه به قرمز بودن چراغ گذشت. در هر صورت ساعت چهار نیمه شب هیچ جنبده ای از آنجا گذر نمیکرد.
صدای قدم های پشت سرش را میشنید.
میدانست که او هم خسته شده اما دیگر چیزی باقی نمانده بود.
کمی دیگر باید ادامه میداد.. فقط کمی دیگر و بعد به همانجایی که همه چیز شروع شده بود میرسید.شاید بدجنسی بود که قرار بود همه چیز همانجا متوقف شود و ستاره اش را تنها بگذارد اما چاره ی دیگری نداشت.
ماه باید فدا میشد تا ستاره بتواند به تابش خود ادامه دهد. این تصمیمش بود و کسی نمیتوانست او را از آن تصمیم برگرداند.حالا صدای پا ها را چهار برابر میشنید. میدانست که دیگر تنها نیستند و او نمی تواند با صدا زدنش پای رفتنش را سست کند.
قرار نبود چیزی امشب تمام شود جز خودش..جونگکوک از آن مطمئن میشد!دیدن کوچه ی آشنا در ده متری اش جانی دیگر به پاهایش بخشید.
همان کوچه بود.. همانی که برای اولین بار ستاره اش را ملاقات کرده بود. خوب به یاد داشت زمانی که زخمی و خسته بود و توسط خلافکاران دوره شده بود، ستاره اش به دادش رسیده بود و به او زندگی تازه ای داده بود.
زندگی ای که درست در همان مکان قرار بود تمام شود.. آن هم به دست همان ستاره.وارد کوچه ای که میدانست بن بستی بیش نیست شد و زمزمه ی خسته و ناباور ستاره اش را نشنید.
_ن-نه.. جونگکوکبلاخره ایستاد. خم شد و به زانو هایش تکیه داد. ریه هایش به سرعت هوا را میبلعیدند و صدای نفس های پرشتابش را به گوش چهار مردی که پشت سرش ایستاده بودند میرساند. هرچند آنها هم کم از او نداشتند و به سرعت نفس نفس میزدند.
یکی از آن چهار مرد به حرف آمد:
_بلاخره گیرت انداختیم بازرس جئون!بازرس جوان بزاق نداشته اش را قورت داد و با نیشخند بالاخره به طرفشان برگشت. اما به ستاره اش نگاهی نیانداخت که مبادا دست و پایش بلرزد و جانش را به خطر بیاندازد.
_باید اینو یه افتخار بزرگ توی زندگی بدرد نخورت به حساب بیاری جولیان.صورت جولیان از شدت خشم لرزید. نیم نگاهی به پسرک ساکت کنار دستش انداخت.
_چرا این سگ پاسوخته رو ساکت نمیکنی وی؟عرق از شقیقه ی ویکتور تا روی چانه اش روان شد. اسلحه اش را بیشتر در مشتش فشرد و پلک زد تا ماهش را واضح تر ببیند. ماهی که دیگر به اون نگاه نمیکرد.
مگر نگفته بود که بلاخره روزی با همدیگر فرار میکنند و از آنجا دور میشوند؟
پس چه شد؟.. ماهش بدون او کجا میخواست برود؟