هوا بارونیه بوی نم خاک فضا رو پر کرده خیلی حیف شد که نمیتونستم الان زیر این بارون قدم بزنم ساعت از نیم شب گذشته بود دیگه کم کم داشت کنار پنجره خوابم میبرد که تصمیم گرفتم برم روی تخت و بخوابم
****
صبح رو مثل عادتی که داشتم ساعت 7:30 از خواب بیدار شدم دست و صورتم و شستم و مسواک زدم تختم و هم مرتب کردم که ساعت 8:00 شد و باید برای صبحانه به سالن میرفتم.
از پلهها پایین رفتم و داخل سالن ، پشت میز غذا خوری نشستم
تنها بودم شروع کردم به غذا خوردن امشب برام شب مهمی بود چون مادر و پدرم از سفر طولانیای که داشتن بر میگشتن برای همین هم یه جشن یول بال داخل عمارت ریدل ها برگزار میشد
****
شب شده بود برای همین هم رفتم داخل اتاقم تا لباس هام و عوض کنم یه پیراهن نسبتا کوتاه مشکی برای یول بال پوشیدم و ارایش محوی انجام دادم
رفتم طبقه پایین تا ببینم همه چیز داره طبق برنامه پیش میره سالن با وسایل سفید تزئین شده بود و با رنگ مشکی سالن ترکیب قشنگی داشت
مهمونا بعد از گذر چند دقیقه رسیدن و داخل سالن شدن تقریبا به همهی مهمونها خوشامد گفتم
دیگه وقت این بودش که پدر و مادرم برسن خونه برای همین هم رفتم دم در که اونا بایه ماشین مشکی رسیدن جلو در عمارت بادیگاردها در ماشین رو براشون باز کردن و اونا پیاده شدن خیلی دلم برای مادر و پدرم تنگ شده بود
مخصوصا پدرم ولی این رو جلوی جمع نشون نمیدادم همراه با پدر و مادرم وارد سالن شدیم با همه مهمونا یه صحبت کوتاهی کردن
اهنگ رو پخش کردن و اکثریت شروع کردن به رقصیدن من اون گوشه فقط ایستاده بودم که صدای یک نفر و شنیدم
صداش برام اشنا بود برای همین هم برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم دریکو مالفوی بود که اروم دستش رو سمتم دراز کرد و دوباره ازم پرسید میتونم باهاش برقصم یا نه
من درخواستش و قبول کردم و شروع کردیم به رقصیدن حرکات هردومون ظریف و بینقص بود، تمامی حرکات کاملا با اهنگ مچ شده بودن
YOU ARE READING
Zeus Riddle
Adventureزئوسریدل، پانسیپارکینسون، دریکومالفوی، سه دوست صمیمی که باهم دیگه راهی هاگوارتز شدن ولی هیچ کدومشون نمیدونن که چه چیزی در انتظارشونِ.....