^7^ Part

22 1 0
                                    

شب شده بود پانسی هنوزم داشت از پنجره بیرون رو تماشا میکرد. بارون شدیدتر از قبل شده بود؛ قطرات بارون مثل رگباری از گلوله‌ها به پنجره‌ی اتاق می‌خوردند.
دریکو روی کاناپه‌ی مشکی رنگی نشسته بود و کتاب می‌خوند؛ من‌هم به چهارچوب دیوار تکیه دادم و به کتابی که توی دست دریکو است چشم دوخته بودم.
سکوت عمیقی فضا رو پر کرده ولی با صدای پانسی، سکوت شکسته می‌شود:
《این هری نیست..؟ عااا اون دوتا هم فک کنم هرماینی و....رون باشن》
نگاهم رو از کتاب برداشتم و به سمت پنجره رفتم و نگاهی انداختم. گفتم:
《اره خودشونن》
دریکو که همون طور که کتاب رو توی دستش گرفته بود نفس عمیقی کشید و گفت:
《خب..الان می‌خواین چیکار کنین》
من دهنم رو باز کردم تا جواب سوالش رو بدم ولی پانسی به من زمان صحبت نداد. پانسی:
《سوال کردن نداره میریم دنبالشون دیگه》
سرش و چرخوند و به من نگاه کرد انگار از طرف من منتظر تائید حرفش بود:
من:《اره میریم دنبالشون》
دریکو کتابش رو زمین گذاشته بود و با تعجب به من نگاه میکرد براش سری به معنای چیه تکون دادم انتظار داشتم بگه هیچی یا پرسه چرا باید بریم دنبال اونا ولی چیزی نمیگه به پانسی و بعد از اون دوباره به دریکو نگاه میکنم چند ثانیه توی سکوت فقط به هم دیگر نگاه میکنیم تا بالاخره دریکو چیزی می‌گوید:
《خب. اگه میخواین برین، برین دیگه گم‌شون میکنین》
و به در اشاره میکنه. پانسی میگه:
《اگه قراره جایی بریم سه‌تایی باهم دیگه میریم》
از قیافه‌ی دریکو معلوم بود که خیلی عصبی شده با لحنی تند که صدایش شبیه به داد زدن بود. گفت:
《من دیوانه نیستم که توی این بارون دنبال چندتا احمق بیوفتم اونم، فقط برای اینکه اون پسره..اها اسمش چی بود؟ فرد، فقط برای اینکه فرد به اون پاتر یه کاغذ داده》
سعی کردم اروم باشم و نشون ندم که عصبانی شدم پس با لحن آرومی میگم:
《اگه می‌خوای تو می‌تونی نیای با کسی رو بزور پیش خودمون نگه نمی‌داریم》
منظورم از خودمون من و پانسی بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 04, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Zeus RiddleWhere stories live. Discover now