****
امروز اولین روز رفتن من به هاگوارتزِ، امروز قراره به عنوان یه سال اولی اونجا تحصیل کنم
عصر همراه پدر و مادرم رفتیم سکوی9و3/14 هیجانی که داشتم رو نمیتونستم با کلمات توصیف کنم
هیجانم باعث میشد از درون عرق کنم ولی خب احساسی که داشتم رو پنهان میکردم چون از نظر خانواده ریدل ها احساسات یه نوع نقطه ضعف محسوب میشه
پدر و مادرم و بغل کردم و ازشون خداحافظی کردم و داخل قطار شدم
دنبال دریکو و پانسی میگشتم اونا تنها کسایی بودن که توی این قطار ممکن بود بشناسم و خب یه جورایی دوستای صمیمی هم بودیم این دوستی بخاطر معاشرت زیادی که بین خانوادههامون بود به وجود اومده
پانسی رو از اون دور دیدم که داره برام دست تکون میده و دریکو هم کنارش ایستاده
بالاخره موفق شدم پیداشون کنم یا اینکه برعکس اونا کسایی بودن که موفق شده بودن به پانسی و دریکو سلام کردم پانسی جواب و داد ولی دریکو مثل همیشه سرد بود و جوابی بهم نداد فقط چمیدونهام و از دستم گرفت و به سمت کوپهی خالی رفت
چمدونهام و گذاشت یه گوشه و خودشم یه گوشه نشست
من و پانسی کنار پنجره نشستیم و درمورد هاگوارتز شروع به صحبت کردیم
YOU ARE READING
Zeus Riddle
Adventureزئوسریدل، پانسیپارکینسون، دریکومالفوی، سه دوست صمیمی که باهم دیگه راهی هاگوارتز شدن ولی هیچ کدومشون نمیدونن که چه چیزی در انتظارشونِ.....