1ˢᵗ

161 33 20
                                    

صدای برخورد وسیله های مختلف به میله های آهنی و فریاد کارگر ها همه جا رو گرفته بود اما توجه مرد جوان به پس زمینه ی موبایلش بود. عکس هردو معجزه ی زندگیش روی صفحه روشن بود؛ هردوشون بلند قهقهه میزدن و هیچکدوم به دوربین نگاه نمیکردن. با در اومدن صدای بلندی، تکون خورد و موبایلش رو کنار گذاشت و روی نقشه های زیر دستش خم شد.

_ رئیس؟ فکر کنم گفتید دیگه میرید.
_ درسته اما... چرا بتن ریزی رو تا حالا شروع نکردید؟
_ خب... به مشکل برخوردیم‌. کامیون یه تصادف داشت و... داریم تلاشمونو میکنیم درست بشه.
_ همیشه باید یه مشکلی باشه نه؟

_ شما میتونید برید؛ الان دیگه دیروقته. ما از پسش برمیایم.
تهیونگ، نفس عمیقی کشید و به ساعت مچیش نگاهی انداخت. بعد از سبک سنگین کردن افکارش سر تکون داد: خیلی خب؛ ممنونم باب. اگه مشکلی بود زنگ بزن!

_ چشم رئیس.
کاغذ ها رو تند تند لوله کرد و کیف دستیش رو چنگ زد. از بین مصالح رد شد و خودش رو به آسانسور رسوند‌.
تن خسته ش رو روی صندلی ماشین پرتاب کرد و طولی نکشید که خودش رو وسط بزرگراه پیدا کرد.

از فرط بی حوصلگی، دستش رو به صفحه نمایشگر رسوند و تصادفی، یکی از کانال های رادیو رو انتخاب کرد.
_ و یکی از اخبار جالب ما، حتما برمیگرده به موضوع شهاب سنگی که اخیرا غوغا کرده. طبق گزارشات، "کلارک" در چند قرن اخیر، بیشترین نزدیکی به جو زمین داره و ...

_ مزخرفه!
زمزمه کرد و رادیو رو خاموش کرد. هوفی کشید و اولین دکمه ی پیراهنش رو باز کرد تا کمی با گرمایی که تنش رو احاطه میکرد مقابله کنه.

بالاخره از خیابون های شلوغ و پرتردد نیویورک خارج شد و به راه های باریک و آشنا رسید. نیمی از منطقه ی سرسبز رو رد کرد و بالاخره، ماشین رو وارد یکی از حیاط ها کرد.
بعد از قفل کردنش، پیاده شد و اسکوتر کوچیک رو از جلوی در برداشت. به دستگیره چنگ انداخت و در سفید رنگ رو بی صدا باز کرد.

تلوزیون روشن بود و انیمیشن رنگارنگ با صدای متوسطی پخش میشد. نگاهش رو پایین آورد و جیمین رو دید که خودش رو روی پتوی بازی جمع کرده و همراه پسربچه ی توی آغوشش به خواب عمیقی فرو رفته.

ناخودآگاه لبخندی زد و تصمیم گرفت چند لحظه بیشتر به حالت بامزه ی اون دو خیره بشه. اما با اخمی که روی صورت جیمین دید، از جا پرید و بدون اینکه لباس هاش رو در بیاره، بچه رو از آغوشش جدا کرد و اندام ریزتر جیمین رو بین دست هاش گرفت. در چِفت نشده رو با پا باز کرد و جسم پسر رو به آرومی روی تخت گذاشت. همین کار رو برای پسربچه انجام داد و بوسه ای روی پیشونی صاف و مودارش گذاشت.

زیر دوش آب رفت و تا یک ربع بعدش، کنار جیمین دراز کشید و طولی نکشید تا خوابش ببره.
.
.
.
_ ت...تهیونگا؟
صدای لطیفی، خوابش رو سبک کرد اما دوست نداشت جواب بده. ملچ و ملوچی کرد و از پهلوی راست به چپ چرخید.

「Greenland_vmin」Where stories live. Discover now