"کلارک به فلوریدای مرکزی برخورد کرده. مرکز این برخورد، تامپا گزارش شده که به اورلاندو کشیده. و اون قسمت که به گفته ی دانشمندان به اندازه ی بزرگی یک زمین فوتبال تخمین زده شده، موج ضربه ای رو تا شعاع هزار و پانصد مایل بوجود آورده."
بلافاصله، آخرین فیلمی که یک هلیکوپتر از صحنه ی برخورد گرفته بود پخش شد. در یک ثانیه، توپ بزرگ و آتشینی به وسط شهر خورد و طولی نکشید که رگه های طلایی گسترده بشن، دود همه جا رو ببینه و همراه فریاد های سرنشینان، بالگرد سقوط کنه.
نفس های بریده ی جیمین به گوش رسید و تهیونگ، دستش رو مقابل دهانش گرفت.
صدای موبایل تهیونگ، دوباره بلند شد و توجه همه رو به خودش جلب کرد._ تهیونگ، چی شده؟
مکس پرسید.
_ هشدار ریاست جمهوری.
_ پس چرا موبایل های ما دریافت نکرد؟
زنی از بین مهمون ها پرسید.قبل از اینکه تهیونگ بتونه "نمیدونم" رو به زبون بیاره. موبایل زنگ خورد و مرد، قطعش کرد. اما اینبار، صفحه ی تلوزیون تیره شد و نوشته های سفید رنگ به همراه پیغام صوتی خودشون رو نشون دادن: شما برای انتقال به پناهگاه اضطراری انتخاب شده اید.
_ ددی... اسمت تو تلوزیونه.
_ کد امنیتی را در پایگاه اسکن کنید. شما حق همراه کردن کس دیگری را با خود ندارید. هیچ استثنایی وجود ندارد. پایگاه هوایی وارئر رابینز، جورجیا، نه و چهل و پنج دقیقه ی بعد از ظهر، زمان استاندارد شرقی. کیو آر کد شناسایی به تلفن همراه شما ارسال شد.صدای نوتیفیکیشن گوشی بلند شد و نگاه تهیونگ رو برای خودش کرد.
_ چرا فقط تهیونگ دریافتش کرده؟
_ یکی هم به ما میدن. مطمئنم!
مهمون ها یکی یکی خارج شدن و جیمین با ترس به تهیونگ خیره شد.چیزی نگذشت تا هر دو نفر دور خودشون بچرخن و به هرچیزی که دم دسته چنگ بندازن.
_ ل...لباس... چی... چی؟
_ نمیدونم جیم. سرد... گرم... همه چی! باقیمونده ی انسولین بچه کجاست؟_ کا...کابینت... اون چپ. سوزن... یخ...یخچال.
تهیونگ، به سمت آشپزخونه دوید و تمام وسایل رو داخل کیفی ریخت: این واس یه ماه کافیه؟
_ یه... ماه؟
جیمین با تعجب پرسید._ یه ماه؛ یه سال! هرچی... باید واس هرچیزی اماده باشیم جیمین!
و همون موقع بود که نگاه جیمین، به تمین وحشتزده و گریان افتاد: اوه... عزیزم... عزیزم گر... گریه نکن! هی...هیچی نیست! ما... ما فقط ع... عجله داریم چون... چون نباید هوا... پیما رو از دست ب... بدیم. خب؟_ میخوایم با هم بریم سفر. همگی با هم.
تهیونگ، سر بچه رو نوازش کرد.
_ پس بابابزرگ چی؟
_ از جاده بهش زنگ میزنیم؛ باشه؟
جیمین، وقت رو تلف نکرد و با بیرون کشیدن وسایل یخچال، با بیشترین سرعتی که میتونست، شروع به درست کردن ساندویچ های مربا کرد.

YOU ARE READING
「Greenland_vmin」
Adventureاحتمالات اونقدری ضعیف نیستن که بی اهمیت باشن، اینطور نیست؟ مثلا ممکنه توی یه روز عادی از خونه بری بیرون و همون موقعی که به یکنواختی زندگی بد و بیراه میگی، ناگهان توسط یه سگ دنبال بشی و الگوی همیشگی، حسابی بهم بریزه! این، اتفاقی بود که برای کیم تهیو...