پارت اول:دریاچه و ماهبه زوج های انگلیسی که عشق بینشون به پرواز در اومده بود چشم دوخته بود و قدم های کوتاهش رو روی زمین خیس فرود می اورد.
قطره های کوچیک بارون مثل شلاق روی تن خسته اش فرود می اومدن.چند قدمی به جلو برداشت و کنار رود زیبایی که تصویر ماه رو مثل اینه ای منعکس کرده بود ایستاد و به موسیقی اروم بارون که انگار قصد توقف نداشت گوش سپرد.احساس تنهایی میکرد...انگار هیچ کدوم حالش رو درک نمیکردن و فقط از مشکلات خودشون دم میزدن.
کلافه سیگاری رو از جیبش خارج کرد و با فندکی اون رو شعله ور کرد.سیگار به ارومی خودش رو تسلیم اتش میکرد و اون فقط نظاره گر قتل سیگار توسط آتش بود.
نگاه تیره اش رو هدفمند به دنبال تعقیب فندک فرستاد و در اخر سیگار رو بین لب هاش قرار داد و مک عمیقی به اون زد و دود سیگار رو از ریه هاش خارج کرد.هوا تاریک و دست هاش از شدت سرما سرد شده بود اما بدون اینکه اهمیتی بده،سیگار هارو یکی پس از دیگری قربانی میکرد.
سیگار ها فریاد میزدن اما سرنوشت اعدامی که توی کتاب زندگیشون نوشته شده بود اهمیتی به فریاد های خشمگینشون نمیداد.
پاییز،بوم خالی لندن رو پر از رنگ کرده بود اما تمام این زیبایی ها برای تهیونگ بی معنی بود.اون دیگه توی هوای بارونی لندن،موسیقی های مورد علاقش و حتی توی کتاب هایی که زمانی توی تک تک کلمات مبهم اون ها غرق میشد،غرق نمیشد.
تهیونگ خیلی وقت بود که فقط توی تاریکی زندگی خودش غرق شده بود و هر لحظه بیشتر دست های بیرحم اون تاریکی به قلب تهیونگ چنگ میزدن و اون رو بیشتر به سمت خودشون میکشیدن.
میخواست سیگار دیگه ای رو از جیبش در بیاره که صدای گریه ی بلندی به گوشش رسید.
صدای گریه ی عاجزانه ی پسری...
ابروهاش رو بالا برد و خواست بیخیال اون صدای مزاحم بشه که صدای گریه بلند تر و شدید تر شد.اما چرا باید توجه میکرد؟گریه کردن عادی بود بنابراین سرش رو چرخوند و دوباره به اسمون تیره و رود اروم نگاه کرد. اما چند لحظه بعد انگار چیزی مانعش شد .سرش رو دوباره به سمت صدا چرخوند و با قدم های بلند خودش رو به سمت پسری که بی پروا اشک میریخت،کشوند.
پسر جوان پشتش به تهیونگ بود بنابراین تهیونگ با نوک انگشت های بلندش به شونه ی پسر ضربه زد و منتظر واکنش پسر شد.
پسر که متوجه ی تهیونگ شده بود،به سرعت از فرمان مغزش اطاعت کرد و به طرف اون چرخید و با چشم های قهوه ایش به چشم های متعجب و در عین حال خونسرد تهیونگ خیره شد.
سکوت بینشون به پرواز در اومده بود.اما با سوال ناگهانی تهیونگ،سکوت شکسته شد و تنها باقی مونده ی سکوت چند لحظه توی گوش های پسر روبرو به شنا در اومد.سوالی که بلافاصله بعد از دیدن اشک های پسر توی ذهنش پر رنگ شد!
YOU ARE READING
THE LITTLE PRINCE | VKOOK
Fanfictionشازده کوچولو گفت:گل من گاهی بد اخلاق و کم حوصله و مغرور است اما ماندنی ست این بودنش است که او را تبدیل به گل من کرده...! ----------------------------------- لب هایش مانند سیگاری بود که هرگز نمیتوانستم آن را کنار بگذارم. اما با هر نخ،بندی از وجود او...