*برای بهتر درک کردن حس و حال این پارت پیشنهاد میکنم موسیقی زیبای (کازابلانکا)Casablanca از Bertie Higginsرو حین خوندن پخش کنین...!*
پارت سوم:تئاتر پوشالی
روحت رو رها کن...
روی زمین دوباره دراز کشید و اجازه داد سردی زمین،توی تنش رخنه کنه و دست هاش بی هویت تر از همیشه روی صحنه به پرواز در بیاد...
روحت رو رها کن...
بذار بره...
کمی تکون خورد و روح آتشینش رو برای سردی خونش به نمایش گذاشت و تن خسته اش رو برای باد...
روحت رو پرواز بده ماهی...
جای روح توی تن نیست...
بذار بره ماهی...بذار بره...
از چی میترسی؟
بی هویتی روحت؟
دست هاش اینبار توسط دست دیگه ای گرفته شد و برای لحظه ای حس لامسش جاری از جریانات نامشخصی شد و زبونش برای توصیفش ناتوان موند.
هیس...ساکت...تن دردمندت به روح احتیاجی نداره...
بخواب ماهی...بذار روحت بی ارزشت یک بار دیگه به عمق خاطراتت سفر کنه...!
اینبار صدایی که به وسیله رقص آرشه روی سیم های ویلن ایجاد شد،بلند شد و نت های رقصان به جای کاغذ،روی گوش ها رقصیدن و چیزی نگذشت که صدای آروم پیانو هم دست به دست نت های ماهر در به دست آهنگ سپرده شدن،دادن و حالا این دو آواز بی کلام بود که روی هوای سنگین اونجا معلق بود...!
ساز نواخته شد...
نت رقصید...
نگاه چرخید...
تن مردی آتش گرفت...
و دود سیگاری معلق شد...
صدای به هم کوبیدن دست های خسته بلند شد و سنگینی نگاه هایی که دیگه بهش عادت کرده بود رو برای هزارمین بار حس کرد.
و دوباره زمزمه ی ذهنش که میگفت
بذار روحت پرواز کنه...!رهاش کن...!
با کمک پسر روبروش از جاش بلند شد و روبروی حضاری که غوطه ور شده در صحنه ای که چند لحظه پیش شاهدش بودن،ایستاد و کمرش به نشونه ی تعظیم برای کسایی که بی وقفه تشویق میکردن،خمیده شد و حس قدرتی که از آخر هنرش بهش منتقل میشد،دوباره سراغش اومد.
اینبار حتی دیوار ها هم به تماشای تئاتر تظاهر نشسته بودن و قطعا اگر زبونی داشتن،اون رو برای تشویق چند نفری که نفس زنان روی سن ایستاده بودن،استفاده میکردن و اجازه نمیدادن هنرشون بی اهمیت جلوه بکنه.
صدای زنگی که چند لحظه پیش مثل هشداری توی مغزش فعال شده بود،به کمک صدای تشویق آدم های ناشناس روبروش کم کم محو و بعد کامل از یاد مغزش رفتن.
![](https://img.wattpad.com/cover/322223323-288-k482188.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
THE LITTLE PRINCE | VKOOK
Fanficشازده کوچولو گفت:گل من گاهی بد اخلاق و کم حوصله و مغرور است اما ماندنی ست این بودنش است که او را تبدیل به گل من کرده...! ----------------------------------- لب هایش مانند سیگاری بود که هرگز نمیتوانستم آن را کنار بگذارم. اما با هر نخ،بندی از وجود او...