A mix up

241 55 28
                                    

صبح روز بعد جیمین با صدای افتادن جعبه ای توی بالکن بیدار شد.چشماشو باز کرد و اطراف اتاقو نگاهی انداخت و با ندیدن تهیونگ فهمید هنوز از پیش هوسوک برنگشته.
حس کرد باید نگران شه اما یادش اومد که تهیونگ چقدر عصبی بود پس این ذهنیت که اون حتما برمیگشتو از ذهنش پاک کرد.

بلند شد و سمت بالکن رفت جعبه ی چوبی جونگکوک و کلید داخلشو برداشت تا بتونه بسته پستی رو تحویل بگیره.

_آه،اگه جونگکوک به این کارش ادامه بده...هیچوقت اون خونه رو ول نمیکنه با من بیاد فستیوال...چی راجب بیرون اومدن از خونه انقد بده؟مطمئنا قبلا انجامش داده همون وقتی که من تو لابی دیدمش!

بیرون هوا سرد بود و خورشید پشت ابرا پنهان شده بود،جیمین میتونست تصورشو کنه دریا باید چقدر سرد باشه.
_فکر کنم امروز نتونم برای ضبط لوگ برم اسکله...ممکنه بخوام امروزو با جونگکوک بگذرونم.
هیچ لحظه ای نبود که اسم جونگکوکو نیاره وقتی صحبت اون می‌شد جیمین خیلی خنده رو می‌شد.

وارد حموم شد و جعبه رو کف زمین گذاشت و سمت سینک حموم رفت تا دندوناشو مسواک بزنه.اون میخواست تمام روزشو با جونگکوک بگذرونه و کارشو برای مدتی نادیده بگیره.
طوری بود که انگار جونگکوکو اون بالا سمبلش قرار داده بود جایی که به تصویر جونگکوک عشق می‌ورزید،
عاشق شخصیت شیرین پسر و ظاهر جذابی که داشت شده بود.
جیمین میدونست جونگکوک بی نقصه و کاری جز کم کم درگیرش شدن ازش ساخته نبود.
لحظه ای نبود که توی انجام هرکاری به جونگکوک فکر نکنه.این یا وسواس برای شناختن پسر پررمز و راز و تودار بود یا علاقه ای که بهش داشت.
درهرصورت جیمین حتی نمیتونست لحظه ای از فکر جونگکوک دربیاد.اون خیلی براش معنا داشت و مشتاق بود بیشتر راجب کسی که بیشترِ تایمشو باهاش میگذروند بدونه.
در همون زمان تهیونگ هنوز خونه ی هوسوک بود روی مبل استراحت می‌کرد و عینکشو درآورده بود.دکمه های لباسش باز و بدنش برهنه و یقش طوری که انگار کسی کشیده بودتش بهم ریخته بود.هوسوک روی زمین خوابیده بود با پاهاش روی مبل و بالاتنش روی زمین بود و لباسش تا بالای عضلات شکمش بالا اومده بود.تهیونگ بیدار شد و فورا نشست تا سرشو از خماری ماساژ بده.یادش نمیومد چقد نوشیدنی خورده اما مطمئن بود هوسوک اولین کسی بود که مست شد.ساعتو توی گوشیش که تقریبا داشت خاموش می‌شد چک کرد ساعت هفت و پنج دقیقه بود نگاهی بهش انداخت تا ذهنش بالاخره بطور کامل بیدار شد.

_فاک...نبایدخیلی میخوردم.
تهیونگ زمزمه کرد و تقریبا بخاطر سرگیجه ای که داشت ترسید بلند شه.اطرافشو نگاه کرد.تلویزیون صفحه تخت کوچیکی روی زیر تلویزیونی وجود داشت جایی که هوسوک فیلما و بازیای ویدیویی رو نگه می‌داشت که مقابل دیوار سفید اتاق پذیرایی که با زمین چوبی تیره هماهنگ بود،قرار داشت.
فرشای سفید و سه تا مبل قرمز درست روبروی پاسیوی کوچیک قرار داشت که به هوسوک فضای نه چندان بزرگی برای حیاط خلوت میداد.
توی اتاق پذیرایی عکسایی از خانواده ی هوسوک وجود داشت نقاشی های گل رز،طلوع و غروب خورشید، دریاها و البته چند تا عکس از خودش.
آشپزخونه درست بالاسرش بود با یه پنجره ی کوچیک و دری که باز و بسته میشد.تهیونگ میخواست توی خونه بگرده و آپارتمانو ببینه اما اون پایین هوسوکی رو دید که از شب قبل روی زمین خوابش برده بود.تهیونگ لبخند زد.دقیقا یادش نمیومد دیشب چه اتفاقی افتاد اما خوشحال بود که از فکر کردن به قلب شکستش دور نگهش داشته بود.
هوسوک اونجا بود و برای اولین بار این خوشحالش میکرد.هوسوک واقعا خورشیدی بود که دنیای اونو روشن کرده بود.
تهیونگ بالاخره اینو تو خودش دید که بلند شه و سعی کنه دوستشو بلند کنه و توی اتاق ببرتش.اول سمت اتاقی رفت که حدس میزد اتاق هوسوکه و درشو باز کرد و اتاقی رو دیدبا دیوارای سیاه،فرش سفید،تشک خواب و یه اتاق خالی که هیچی جز اکو توش دیده نمیشد.درو بست و به سمت اتاق دیگه ای رفت جایی که به نظر می‌رسید چیزای بیشتری توش هست طوری که انگار اون اتاق، اتاق هوسوکه. داخل اون اتاق روتختی قرمز با بالش‌های سفید،عکسای بیشتری از گلها و خانواده ی هوسوک و یه عکس دیگه از خودش که روی پاتختی قهوه ای روشن قرار داشت،فرشای سفید و روی سقف آبی پاستلی با طرح ابرای سفید و استیکرای هواپیما دورش طراحی شده بود.
تهیونگ به اتاق لبخندی زد و فهمید این اتاق هوسوکه.لحظه ای برای آوردن پسر به اتاق صبر نکرد و هوسوکو روی تخت گذاشت.براید استایل بغلش کرد و روی تخت انداخت.بالای سرش رفت تا بالش هارو تنظیم کنه وقتی...هوسوک بیدار شد و چشماش باز شد و صورت بی نقص و نرم و روشنش با هاله ای از رنگ قرمز رنگ گرفت.

𝙏𝙤 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙚𝙖 || 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now