p . 1 ♡

40 6 22
                                    

(فلش بک )

روز زیبایی برای بازی انتخاب کرده بودند .
خورشید درون اسمان ابی در حال درخشیدن بود و نسیم مالیمی
در حال وزیدن .
صدای خندهای دو کودک که در حال بازی با هم بودند و بی خبر
از دنیایی که در ان زندگی میکردند .

و کودکی در حال کشیدن بار از دست دادن خانواداش بود و بی اطالع به کسی در باغ پرسه میزد کنار درختی نشست .

صدای دو کودک را میشنید که در حال بازی و خنده بودند .
پوزخندی به حال خودش زد .

از درختی که بهش تکیه داده بود نگاهش سمتان دو کودکی که در حال بازی بودند چرخید که بنظرش یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر از ان هستند .
ان دو پسر به خوشی درحال بازی کردن بودند .

ولی این جا چیزی بود که اصال هوسوک از ان خوشش نیامد .

و ان هم نگاه پسر بزرگتر به پسر کوچکتر بود .
نگاهش را به پسر کوچکتر داد که وقتی میخندید لثه هایش به بامزه ترین حالت ممکن معلوم میشد و از نظر ان این خنده خیلی زیبا و خواستنی بود .
ناگهان پسری که صاحب جثه کوچکتری بود رویش را سمت
هوسوک چرخاند و با هم چشم تو چشم شدند .

یونگی و بوگیوم در حال بازی بودند و بیخبر از پسری که به ان ها خیره شده .
یونگی درحال پیدا کردن جایی برای مخفی شدن بود که ناگهان چشمانش به چشمانه درخشانی که صاحبش پسرکی زیبا که به درختی تکیه کرده بود افتاد و محو ان چشمان زیبا شدن . صدای بوگیوم را می شنید که میگفت :

_ هشتاد ... نود ... دارم میامممممم

یونگی تازه به خودش امد که چند ثانیه ای میشود محو پسر تکیه کرده به درخت شده است .
سرش را چرخاند تا برود و دنبالی جایی برای مخفی شدن بگردد که چشمانش به انباری کنار باغ افتاد
با تمام سرعت خودش را به انجا رساند ولی خبر از این نداشت که پسر عمویش او را دیده است که به داخل انباری رفته است

هوسوک در تمام مدت نگاهش به پسر کوچکتر بود و حس خیلی خوبی از ان پسر میگرفت درست برعکس همبازی اش
بوگیوم ارم پشت سر یونگی وارد انباری شد یونگی پشت بشکه ای بزرگ مخفی شده بود و متوجه حضور پسر
عمویش نشد بوگیوم از پشت یونگی را در اغوش گرفت و صدای جیغ ترسیده یونگی را به جان خرید
بوگیوم زبان باز کرد تا یونگی ترسیده را اروم کنه

_ هی یونگی منم ... اح یادم رفت من پیدات کردم پس من بردم

و در اخر حرفش نیشخندی زد
یونگی که کمی ارام تر شده بود خواست حفاظ دستان پسر عمویش را از دور خودش باز کند ولی بوگیوم دستانش را محکم تر دورش حلقه کرد
و بوسه ای زیرگوشش گذاشت
یونگی با این حرکت پسر عمویش موهای تنش سیخ شد و حالت
دفاعی به خود گرفت و گفت :

_ هییییی داری چیکار میکنی !؟

بوگیوم برای نشان داد بی گناهیش دستانش را از دور کمر یونگی وا کرد و باال اورد گفت

my pirate Where stories live. Discover now