_اووووم ... جانگ هوسوکم توهمگروگان دلنشین و خوش سیمای من...
کاپیتان مقابل شاهزاده ایستاده بود و با نگاه هایی که لزره به تن خیلی ها میندازد به او مینگریست
_ خب... فک نمیکنم سوالی مونده باشه
شاهزاده بالکنتی که از ترس ان مرد جوان رو به رویش به جانش افتاد لب زد
_ ..ام.ا..واسه ی چ..چی منو گروگان گرف..تین ؟
کاپتان چرخی زد و هیکل ورزیده اش را پشت به یونگی به نمایش گذاشت
_ دلیلی نمیبینم که واسه تو توضیح بدم...
این کاپتان مغرور یونگی عصبی شد چطور دلیلی نمیدید وقتی یونگی را دزدیده بود
شاهزاده تمام تلاشش را کرد تا صدای زیبایش به لرزش از ترس ان مرد مقابلش در نیاید و بتواند با همان صدای
عصبی و بلند اعتراض کند_ تو الان منو دزدیدی و داری میگی که دلیلی نمیبینی؟ ...
کپیتان وقتی احساس کرد تن صدای شاهزاده زیبا باال رفته است به سرعت سمتش چرخید . چانه ی سفید ولی خیس از اشک و ابی که برای بهوش امدنش سرش ریخته بودند را در دستانش فشرد
_ تو الان صدات رو برای من بالا بردی * فشار بیشتری به چانه اش وار کرد * ها؟
شاهزاده از درد چانه اش اخم هایش در هم رفت و سعی کرد با تکان دادن سرش چانه اش را از حصار انگشتان قوی کاپیتان دربیاورد ولی با انجام این حرکت
. او هوسوک را خشمگین تر کرد و باعث شد فشار بیشتری به چانه اش وارد کندبه ثانیه نشید که در کابین زده شد کاپیتان وقتی متوجه صدای در شد با ضرب چانه ی ضریف یونگی را ول کرد
_ بیا تو...
جیمین اهسته در را وا کرد و داخل شد
_ هوس... * کاپیتان نگاه ترسناکی به پسر کرد و با نگاهش فهماند که الان نباید اینطور صدایش کند * ااا
... کاپیتان ... اره کاپیتانهوسوک کامل خودش را به سمت جیمین چرخاند گفت
_ چیزی شده؟
جیمین نگاه کوتاهی به شاهزاده کرد که در چشمانش التماس مج میزد و دوباره نگاهش را به هوسوک داد
_ کاپیتان رو ارشه به کمک شما نیاز دارن ...
کاپیتان نگاه گذرایی به یونگی کرد و سمت در راه افتاد
_ اوح...باشه
جیمین بعد از مطمئن شدن از رفتن هوسوک سمت شاهزاده زیبا رفت
_ ام...م میگم ... خوبی ؟
خود این ملوان جذاب دلیل لکنتی که به جانش افتاد را نمی دانست
یونگی حسه خوبی نسبت به ان داشت پس با تمام خستگی اش لبخنده تلخی زد و گفت_ اهم...
ملبان وقتی خنده شاهزاده را دید چیزی در وجودش حس کرد .
حسی مثل پرواز کردن پروانه ها در شکمش ،
با خودش فکر میکرد چطور یک ادم انقدر میتواند زیبا بخندد حتی اگه ان لبخند بشدت خسته و تلخ باشد با لکنتی از همان اول بخاطر دیدارش با شاهزاده به همراه داشت دلیل اصلی این که برای چه به انجا امده بود را بیان کرد_ ام...لباسات ب..بخاطر او..اون تهیونگ احمق خیس شده ... اینا رو اوردم تا اگه میخوای ل..لباس هاتو عوض کنی ..اگه...اگه بخوای میتونم کمکت کنم که لباسات رو عوض کنی
یونگی بدون توجه به حرفای ملبان رو به روش * باشه * ای سر داد و سرش را پایین انداخت ولی خبر از دل این ملبان نداشت که با دلش چه کرده است
پشت به صندلی که شاهزاده بر روی ان نشسته بود رفت و خم شد تا دستانش را باز کند ، وقتی دستانش باز شد مچش قرمز شدهاش را از ان کالف های کلفت ازاد وشروع به مالش دادن کرد .
جیمین جلوی پاهای شاهزاده نشست ومچ های ظریفش را از حصار ان کالف هایی که با بی رحمی پاهایش را بسته بودن ازاد کرد_ میتونی از جات بلندشی چون فکر نکنم هنوز حالت خوب باشه ...
شاهزاده سری به نشانه منفی تکان داد وگفت
_ ن..نه خوبم میتونم بلندشم
یونگی بلند شد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد
ملبان حس معذبی میکرد به همین دلیل سرش را چرخاند تا شاهزاده را هم معذب نکندیونگی بعد از عوض کردن لباسش دستش را روی شانه ملبان گذاشت گفت
_ راحت باش لباسم رو عوض کردم
جیمین من من کرد و گفت
_ او..اوه اره
و به یاد حرف هیونگش افتاد
_ راستی جین هیونگ غذا درست کرده میخوری ؟
یونگی تکخندی زد گفت
_مگه من گروگان نیستم پس چرا انقدر خوب رفتار میکنی ؟ نکنه که میخوای کاپیتانتون بفهمه که انقدر با من خوبین ؟
جیمین حرفی نداشت که بزند پس سر خم کرد و به سمت در رفت
_ به جین هیونگ میگم که برات غذا بیاره
**
صدای در اومد و او مجبور شد سرش را بالا بیارد باز همان ملبان بود سرش پایین بود و ارام ارام به شاهزاده نزیدک شد
یونگی نگاهی بهش انداخت و به سرعت به او گفت
_ من چیزی نمیخورم فق بزارین برم ... لطفا
جیمین سرش را بالا اورد و گفت
_ اما باید بخوری واگرنه ...
در ناگهان باز و کاپیتان وارد شد با تن صدایی بالا گفت
_ با اجازه کی دارین این حرومزاده رو سیر میکنین؟...

YOU ARE READING
my pirate
Fantasy♡ ♡ شاهزاده ای که فدای انتقام پسر تاجر مرده میشود ♡ ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ ◄°l||l° همـہ چے از آن جا شروع میشوـב کـہ هوسوک خانواـבش را از בست میـבهـב °l||l°► ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 : ᴴᵒᵖᵉᵍⁱ _ ⁿᵃᵐʲⁱⁿ _ ᵛᵏᵒᵒᵏ 𝕲𝖊𝖓𝖗𝖊 : 𝒜𝓃𝑔𝓈𝓉 _ 𝒮𝓂�...