نقشه های لوله شده را وسط میز گذاشت و ان ها را وا
کرد .
رو به افرادش کرد گفت :_ باید به دو دسته تقسیم بشیم .
و بعد صورتش را سمت چپش که یکی از افرادش در
انجا قرار داشت چرخاند و گفت :_ نامجون تو باید مسئولیت افرادی که میخوان به خزانه
برن رو به گردن داری . میدونم که از پسش بر میایرویش را سمت راستش چرخاند و به دست راتسش نگاه
کرد و گفت :_ و تو ... خودت میدونی باید چیکار کنی جیمین
پشت به جمع کرد و با دادی بلندی گفت :
_ منتظر چی هستین زود باشین تا تاریکری باید اونجا
باشیمپسر جیمین نام از پشت بهش نزدیک شد و با تردید به
حرف امد :_ مطمئنی؟ ... واقعا میخوای اینکار رو بکنی ؟
مرد با اخم غلیظی سرش را به نشانه -بله- تکان داد
*نیمه شب*
رویش را سمت افرداش برگرداند و گفت
_ همه چیز اماده دیگه ...؟
جمعیت بلند با هم گفتند- بله -
مرد فرمان ازاد کردن قایق های کوچک را داد
پنج نفر پنج نفر سوار بر قایق شدن
بر سینگاه کشته ایستاده بود دستانش را از پشت بدنش
ورزیده اش گرفت و دور شدن افرادش را تماشا میکرد
هفت نفر همراه نامجون ارام از دیوار خزانه باال رفتن و
برای هر حمله ای از طرف افراد شاه اماده بودن
نامجون با باال اوردن دستش افرادش ا از حرکت متوقف
کرد و وقتی وضعیت را ارام دید به افرادش عالمت داد
که پشت سر او به راه بیوفتند
او از پشت دیوار ریز نگاهی به ساختمانی که خزانه در
ان نگهداری میشد
نگهبانان دور تا دور ساختمان با تفنگ میگشتن و
تعدادشون بیش از بیست نفر بود
او رویش را سمت افرادش برگرداند و ارم زمزمه کرد :_ خودتون میدونین باید چیکار کنین پس بی سر صدا
ولی سریع خالصشون کنیندوباره ولی با تاکید زیاد گفت :
_ بی سر و صدا متوجه شدین دیگه
هر هفت نفر سرشان را به نشانه – بله – تکان دادن
و به ارامی حرکت کردن
بخاطر پوشش مشکی شان در تاریکی قابل تشخیص
نبودند .
هر یک از انها بی صدا جوری که حتی خودشان صدای
پیشان را نمیشنیدن به پشت نگهبانان ریسیدن و با یک
حرکت گردنشان را شکستن و این کار را تا به پایان
ریسدن تمام نگهبانان انجا انجام دادن .
نامجون تک تک نگهبانان رو گشت تا کلید های خزانه
را پیدا کند و در اخر ان کلید را در کمری نگهبانی که
در کنار در خزانه ایستاده بود پیدا کرد .
و قبل از اینکه در خزانه را باز کند به سمت افرادش
برگشت و با ایما و اشاره به انها فهماند که باید مراعات
کنند چون امکان اینکه پشت ان در هم نگهبانان زیادی
باشه هست .
ارام کلید را در قفل چرخاند .
و بعد دو دور چرخاندن قفل باز شد .
به ارامی در را باز کرد ولی در کمال تعجب جز یک
نگهبان کسی دیگری در انجا نبود .
نامجون به سمت نگهبان حجوم اورد و ان را هم کشت .
رو به افرادش کرد و گفت :
YOU ARE READING
my pirate
Fantasi♡ ♡ شاهزاده ای که فدای انتقام پسر تاجر مرده میشود ♡ ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ ◄°l||l° همـہ چے از آن جا شروع میشوـב کـہ هوسوک خانواـבش را از בست میـבهـב °l||l°► ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 : ᴴᵒᵖᵉᵍⁱ _ ⁿᵃᵐʲⁱⁿ _ ᵛᵏᵒᵒᵏ 𝕲𝖊𝖓𝖗𝖊 : 𝒜𝓃𝑔𝓈𝓉 _ 𝒮𝓂�...