chapter2

136 12 4
                                    

اون افتاده بود روی منو با چشمای آبیش به چشمام خیره شده بود.فهمیدم که همه دارن به ما نگاه می کنن بهش اشاره کردم تا اونم اینو بفهمه.اونم قضیه رو گرفت و سریع از روی من پاشد منم بلند شدم و کیفمو از روی زمین برداشتم و ازش معضرت خواهی کردم بعد کمکش کردم تا کتاباشو از روی زمین جمع کنه.

«تو هم توی این دانشگاه درس میخونی؟»

اینو ازم پرسید

«راستش من امروز برای کامل کردن فرم ثبت نامم اومده بودم »

«واو. من یادم رفت خودمو معرفی کنم.من تایلر سالواتور هستم.»

اون خودشو به من مرفی کردو بهم دست داد

«خوشبختم منم اشلی استایلز هستم.»

بعد از این مکالمه ها بالاخره ما خداحافظی کردیمو من نمیدونستم باید از کدوم راه برم بیرون دانشگاه تا ماشینمو بردارم.پس تا تایلر نرفته صداش کردم تا ازش ککمک بخوام اونم کمکم کرد و منو منوتا کنار ماشینم راهنمایی کرد.

داستان از نگاه تایلر

وقتی ماشینشو دیدم دهنم باز موند.چجوری یه دختر با این سن همچین ماشینی داره ولی واقا بهش میومد.حتما پدرش از اون مایه دارای توپه.

«هی...کجایی »

اون ازم پرسید و منو از فکرام کشید بیرون .

«مم...هیچی فقط تو فکر این بودم که ...چه ماشین قشنگیه»

تقریبا بهش دروغ گفتمو بحس رو عوض کردم.اون خیلی خوشگله و موهای مشکیش توی نور آفتاب برق میزد.یهو یه چیزی محکم خورد به شونم.

«اخ...»

«اوپس... ببخشید نمیخواستم اینقدر محکم بزنم ولی بد جوری توی فکر بودی اصلا فهمیدی من چی گفتم؟؟؟؟خیلی خب فهمیدم حواست پرت بود داشتم می گفتم اگه میخوای تا هرجایی بری برسونمت چون من کاری برای انجام دادن ندارم؟»

«نه ممنون من یه کارایی اینجا دارم که باید انجام بدمو تا دیر وقت اینجام.»

من گفتم و از هم خداحافظی کردیمو اون رفت.

داستان از نگاه اشلی

سوار ماشینم شدمو ازش خداحافظی کردمو راه افتادم.تو فکر این بودم که برم خرید ولی یادم اومد کیف پولم توی خونس چون فکر نمی کردم لازمم بشه.پس راه افتادم سمت خونه تا کیفمو بردارم . من از انگلیس با خودم وسایل زیادی نیاوردم.

پس حتما باید برم خرید. وقتی رسیدم دم در خونه ماشینو گزاشتم جلوی درو خاموشش نکردم.رفتم تو و برادرای خلم داشتن کارای خودشونو میکردن .تا من رفتم تو حواس همشون به من جمع شد.

«ها...چیه.چرا بهم زل زدین؟؟؟»

«مهد کودک چطور بود کوچولوی خشگل؟؟؟»

هری اینو گفتو من چپ چپ نگاش کردم و اون فهمید باید خفه شه.

«از داشگاه چه خبر خوب بود؟»

لیام بزرگ ترین داداشم اینو گفتو من سرمو تکون دادمو رفتم بالا تا کیفمو بردارم یهو نایل اومد تو اتاقم پخ کردو دررفت منم چون حواسم نبود خیلی شکه شدم. می خواستم گلدونو توی سرش خورد کم که...

«واو واو آرومتر دراکولای عصبی!!!»

لویی اینو گفت و دستاش و به نشونه دفاع اوورد بالا.من نمیدونم چطوری تاحالا با این روانی ا تونستم زندگی کنم.تنها برادریم که از من کوچیک تره و میتونم بهش زور بگم نایل که اونم...ولش کن بابا.

«زین کجاست؟؟»

«رفته بیرون خرید کنه»

هری اینو گفتو وقتی من داشتم میرفتم بیرون یهویی دوست دختر لیام پشت در ظاهر شد.

«سلام لیزا.من دارم میرم خرید اگه دوست داری ت هم باهام بیا.»

«نه ممنون من اومدم با لیام برم بیرون»
«باشه خداحافظ»

اینو گفتم و رفتم سمت ماشینم و راه افتادم.
خب بهتره قبل از این که همه قاطی کنن توضیح بدم که من واقعا یه دروکولام.یابهتروه بگم منو خواهرامو برادرام .
=====================================
خب من به زودی قسمت بعد رو میزارم پس منتظر باشین .من این داستان رو خودم مینویسم و ترجمه ی داستان کسه دیگه ای نیست.لطفا کپی نکنید.نظرو کامنت یادتون نره.بای ؛)
راستی لطفا فن فیک دوستم هم دنبال کنید خعلی قشنگه اسمش hunter of my heart  پیجشمlisa-payne6

WARLIKE GIRLWhere stories live. Discover now