داستان از نگاه تایلر.
کارم توی آزمایشگاه تموم شده بودو تقریبا ساعت هفت بود وخورشید داشت غروب می کرد.ماشینمو روشن کردمو راه افتادم .فکر کردم بهتره اگه قبل از رفتن به خونه این دورو بر دور بزنم دور زدمو برگشتم رسیدم به یه مکان باغ مانند که یه دروازه ی بزرگ مشکی داشت وخیلی ترسناک بود.فکر نکنم یکم ماجراجویی خطرناک باشه رفتم تو .داستان از نگاه هری
«فکر نمیکنین یکم دیر کرده؟؟؟؟»
من اینو گفتم چون اشلی واقعا خیلی دیر کرده بودو من نگرانش بودم.چند بارم به مبایلش زنگ زدم ولی جواب نداد.
«نگران نباش بابا اون یه ومپایره ناسلامتی ها خره خدا!!»
«نایل تو نمیخواد از نگرانی کسی کم کنی زود گورتو گم کن خونه ی دوست دخترت دیگه.عوضی»
«باشه باشه رفتم ،اها آه...»
اون اینو گفتو رفت بیرون خدارو شکر تا یه هفته از دستش خلاصیمو میتونم ماشینشو ببریم داغون کنیم.خخخ یهو صدای در اومدو من درو باز کردم.
«اشلی تو تا حالا... .پری چقدر زود رسیدین»
وقتی زویی و دیدم فهمیدم اون پریه نه اشلی ای بابا این دختر کجاس پس.
«سیلوم هر هر»
«منو اینجوری صدا نکن زوزو»
خخخ دلم خنک شد دختره پرو.
خب بعد از چند دقیقه ما همه دور هم نشستیمو داشتیم حرف می زدیم که زویی به پری یه تیکه وحشتناک انداخت.پری هم عصبی شدو...داستان از نگاه پری
«من میرم هوا بخورم»
اینو با عصبانیت گفتمو رفتم بیرونو درو پشت سرم محکم بستم.صداشونو میشنیدم که داشتن از من دفاع می کردنو زویی زر زر می کرد.دختره هرزه ی لزه ...
«فااااااااااااااااااااک»
اینو خیلی بلند گفتمو یهو یه ماشین مسکی رو اون نزدیکا دیدم .آخ جون ترسوندن.
داستان از نگاه تایلر
»ای بابا من بنزین از کجا بیارم الان آخه...لعنتییی»
«ٔ....ٔ.....................»
«کی اونجاست .؟؟؟»«...........................»
یه صدایی میومد کم کم داشتم به روح اعتقاد پیدا می کردم که...«بنزین تموم کردی؟؟»
یه دختر که فکر کنم ۱۸سالش بود اینو گفتو من از جام پریدم.
«وای... تو منو ترسوندی.»
«ببخشید ولی تو تو ملک مایی دادش!!»
«واقعا ببخشید...من ...من نمیدونستم...»
ESTÁS LEYENDO
WARLIKE GIRL
De Todoاولین روزی بود که میخواستم وارد اون دانشگاه بشم و خیلی استرس داشتم...