part 2

493 76 222
                                    

"منم میخام باهاتون بیام اپا!
قول میدم این دفعه مراقب باشم و اسموتی بلوبریمو روی لباسم نریزم ..."

چانگبین دو طرف سویشرت پسرک اخمو رو به هم رسوند و تلاش کردن تا دو طرف زیپشو کنار هم نگه داره...

"مسئله ریختن اسموتی بلوبری رو لباست نیست سئو باهی، تو همراه عموت میری و شب هم خونه لیکسی میمونید تا من و ددی فردا برگردیم..."

باهی پاهاشو محکم روی زمین استدیو کوبید و با خشم به چهره خندون عموی بزرگش خیره شد:

"لیکسی حتی بلد نیست چطوری وافلو از دستگاه خارج کنه که شبیه غذای ماهیای تو اکواریوم نشه و عمو همش بیخودی از دستپختش تعریف میکنه!
من نمیخوام برم پیششون، تازه دلم واسه ددی هم تنگ شده"

چشم های چان با شنیدن این حرف پسرک پنج ساله گرد شدن و چانگبین تلاش کرد تا خنده بلندش  رو بعد از شنیدن اون حرفها کنترل کنه...

به نظر میومد برادرش تو مسئله پنهان کردن احساساتی که نسبت به اون پلیس کوچولو داشت با شکست مواجه شده بود.

در حالی که روی زانوهاش نشسته بود تا هم قد پسرکش بشه جلو رفت ، تن کوچیکش رو روی پاهاش نشوند و موهای بلندش رو از توی صورتش کنار زد:

"نباید راجب ضعفای دیگران اینطوری حرف بزنی باهیا، من میفهممت و میدونم که دلت برای ددی تنگ شده ولی  من و جینی هم گاهی به یکم خلوت دو نفره نیاز داریم، اینطور نیست هیونگ؟"

چانگبین این بار سوالش رو خطاب به برادرش که مقابل اون ها به میز بزرگی تکیه داده بود پرسید و منتظر تاییدش موند...

"ولی ددی همیشه میگه این جور چیزا رو نباید به من بگی ! "

باهی بدون اینکه به عموی بزرگش اجازه حرف زدن بده گفت و این بار چان بود که کنترلش رو از دست داد و با صدای بلندی زیر خنده زد :

"نباید بهش زبان اشاره یاد میدادید بین..."

چانگبین با چهره کلافه ای به صورت برادرش خیره شد:

"نمیخوای یکم تلاش کنی هیونگ؟"

کریستوفر با جمع کردن خندش سمت برادر زاده اش رفت و خم شد تا هم قد پسر برادرش بشه و  باهی در حالی که این بار سعی داشت به طناب مظلومیت متوسل بشه مشغول ور رفتن با توپ فوتبال کوچولویی که به کیفش اویزون بود شد، لوس شدن اخرین سلاحی بود که در مقابل  پدرهاش داشت...

"باهیا! ما که مجبور نیستیم همیشه دستپخت لیکسی رو بخوریم؛
میتونیم قبل رفتن به خونه اش پیتزای هاوایی بگیریم و واسه اونم ببریم ، هوم؟
تازه لیکسی میگفت امشب لیورپول و چلسی هم بازی دارن!
مطمئنم با ما بیشتر از ددی و آپا بین بهت خوش میگذره..."

باهی که به نظر میومد با شنیدن اسم تیم مورد علاقش شاخک هاش فعال شدن و کمی نرم تر شده نگاهش رو بین پدر و عموش چرخوند و کمی توی جاش چرخید تا پدرش رو محکم بغل کنه...

Shmily [changjin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora