قسمتی از پارت قبل♡
اون زیادی بهش دل بسته بود؟
فک میکنم همینطوره بعد از تموم شدن این روزا چطور میتونست دوریش رو تحمل کنه؟
باید یک فکری میکرد!سه روز مونده بود مگه نه؟ آره هنوز سه روز دیگه وقت دارم.
نامجون کل روز اینو با خودش تکرار میکرد!
سوال این بود واسه چی وقت داره؟ خوب منم نمیدونستم پس فقط صبر کردم که ببینم چی میشه !یونگی که دیگه داشت از گرسنگی میمرد گفت " تو گرسنت نیست؟ من خیلی وقته هیچی نخوردم میشه لطفا به من یکم غذا بدی؟"
نامجون کاملا فراموش کرده بود که ناهار نخوردن و ساعتش میگفت الان دیگه عصر شده ، از کی تا حالا آنقدر فراموش کار شده؟
"حتما ، ناهار رو فراموش کرده بودم ببخشید بیا باهم بخوریم ببینم تو میتونی ماهی بخوری؟ چون من کنسرو هاشو دارم ! "
یونگی با بیخیالی مخصوص خودش گفت" من وقتی گرسنم باشه همه چیز میخورم! " و بعد لبخند لثه ای شو تقدیم نامجون کرد !
اگه تو اون لحظه از نامجون میپرسیدی چه حسی به اون لبخند داری؟ قطعا نمیتونست توصیفش کنه ، اون گربه سیاه دوست داشتنی تر از کل دنیا بود !
[با این همه شیرینیت چطور تا حالا دیابت نگرفتم؟]حواسشو جمع کرد و گفت
"یونگی میشه بیای باهام بریم چوب جمع کنیم ؟ نمیتونم تو چادر تنهات بزارم"یونگی که حوصلش سر رفته بود با خوشحالی سرشو تکون داد !
هنوز ساعت ۶ نشده بود ولی اون جنگل لعنتی داشت کم کم تاریک میشد !
و نامجون داشت به خودش فوش میداد که چرا چراغ قوه رو فراموش کرده ! از طرفی هم راه زیادی واسه برگشتن بود ، پس همینطور ادامه دادن!کل این جنگل حواس یونگی رو پرت میکرد ، چیز های زیادی اینجا وجود داشت که یونگی ندیده بودشون !
و همین باعث میشد هر چند دقیقه یکبار از نامجون دور بشه !"هی پسر مواظب باش گم نشی انقدم از من دور نشو ! "
نامجون با لحن نگرانی گفت ."گم نمیشم تازه اینجا خیلی قشنگه چطور میتونی انقد بیخیال باشی؟ "
" ما اومدیم اینجا چوب جمع کنیم نه چیز دیگه!"
خوب این حرف به نظر یونگی منطقی میومد پس پیش نامجون برگشت و آروم کنارش قدم زد ، و هر وقت چوبی میدید اون رو بر می داشت و به نامجون میداد !
کم کم از حجم اون چوب ها دیگه خود نامجون دیده نمیشد ! یونگی هم نمیتونست حتی نصف اون هارو حمل کنه ، اون هنوزم به خاطر تبدیل شدنش ضعیف بود!
پس با دستش گوشه لباس نامجون رو گرفت و گفت " با من بیا لازم نیست ببینی من راهنماییت میکنم "
CZYTASZ
Little black kitten
Fantasyصرفا جهت اطلاع میگم قرار نیست نویسندگی قوی ای رو اینجا ببینید و اینو نوشتم چون حس کردم باید به گربه مشکی ها بیشتر توجه کنیم و ازشون مراقبت کنیم 🤍 فک کنی تنها کسی که میتونستی بهش تکیه کنی وبهش امید داشته باشی رو از دست بدی. اون وقت چی داری؟ افرین ن...