﹙Blue﹚

237 34 16
                                    

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
BLUE - Sekai ver
‌‌‌‌‌‌──────────────
‌‌‌‌‌قبلا این وانشات رو با کاپل ته‌تن (انسیتی) نوشته بودم. دلم می‌خواست یبار این وانشات رو به سکای برگردونم و امروز موفق شدم! خیلی از مکالمه‌ و متن‌ها عوض شده؛ مثلا این بار لیریک آهنگ KAI - blue هم به قسمتی از وانشات اضافه شده. ولی همچنان لیریک Taeyong - Blue در متن‌ها هست:' نمی‌خوام بگم حتما فلان آهنگ رو موقع خوندنش گوش بدین، فقط هروقت که خواستید بخونیدش، غمگین‌ترین آهنگ‌هایی که دارید رو گوش بدید و همراهش داستان رو بخونید. شرایط فعلی ما خوب نیست، اینم یک وانشات بسیار انگسته. اگه خواستید گریه کنید اما اشکتون نیومد، امیدوارم کمکتون کنه :)
به امید روزهای روشن‌تر برای کشور و هموطنان عزیزمون♡
‌‌‌‌‌────────────── ‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌BLUE

Sekai version
Angest - Smut - Dramatic - Romance
One-shot
Written by Natalia




‌تکیه‌ش رو از تنه‌ی قدیمی درخت گرفت و از روی گِل‌های خیس و چسبنده بلند شد. بدون اینکه دستی بر شلوار و پیرهن بلندش بکشه، به سمت رگه‌های سفید روی دریا قدم برداشت. تاریکی بود و سرما، تنهایی بود و آواز!
آواز باد و دریا و باران... چقدر زیباست این ترکیب وقتی همه جا در تاریکی و سرما غوطه‌ور شده!
‌‌
” کاش بودی... اینجا.. درست کنار من! “

‌خودخواهانه بود اینکه می‌خواست یک نفر دیگه رو به این جهنم زیبا دعوت کنه و باهاش سرما بخوره؟ آره خودخواهانه بود چون خودخواهی از اول در وجود انسان کاشته شده. نه خودخواهانه نبود چون تک خوری در وجود همه‌ی انسان ها کاشته نشده‌!
‌‌‌‌
لباس نازک به تنش چسبیده بود و از سرما می‌لرزید. چرا آسمان فکر می‌کرد که قلب تیونگ این دردها رو احساس می کنه و بر همین باور، بیشتر از قبل و وحشیانه‌تر می‌بارید؟ این بارش قطرات درشت برعکس تصور آسمان، باعث آرام شدن و تسکین روح خسته‌ی جونگین می‌شد!
‌‌‌
اتفاقا اینطوری می‌تونست کمی از عطش درونش رو برطرف کنه. باران با هر ضربه‌ی شلاق‌وارش، وضعیت رو بهش تذکر می داد؛ اما از این دریغ داشت که جونگین از وضعیت خودش راضی بود و حتی می‌تونست براش خوشحالی کنه!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌” من از این وضع راضیم، خاطرات ترکم نکردن و من واقعا راضیم! “
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌خندید.. خندید و دست‌هاش رو باز کرد، آغوشی که قرار بود همیشه خالی باشه رو برای آسمان باز کرد و با صدای بلندتری شروع به خندیدن کرد. آرام آرام به بدنش حرکت داد و رقصیدن رو شروع کرد. مثل همیشه‌های خیلی قدیمی رقصید.. اما با فرق‌ و تفاوت‌های خاص؛ اینکه بدون شنیدن صدای اون شخص و بلکه با موسیقی‌ای که طبیعت داشت بطور زنده می‌نواخت، دور خودش می‌چرخید و دست‌هاش رو با ظرافت در هوا تکون می‌داد؛ ‌اینکه مثل قدیم تنها می‌رقصید و کسی نگاهش نمی‌کرد، اما فکرش مشغول کسی بود که قبلا نبود! درحال حاضر، اون شخص الان هم نبود.. یعنی فقط جسمش نبود، اون جسم زیبا و قشنگش...
‌‌‌‌‌
کی میگه جسم و بدن اهمیتی نداره؟ اگه اهمیتی نداشت، پس چرا ضربان قلب جونگین یک در هزار می‌کوبید؟ چرا چشم و گونه‌هاش از شدت گریه تیر می‌کشید؟ چرا هروقت یاد چشم‌های کشیده و صدای خش‌دارش می‌افتاد، دلش می‌خواست قلب عاشقش رو تیکه تیکه کنه تا انقدر عذاب شنیدن کلمه‌ی 'نبودن' رو نکشه؟ می‌گفت خوشحاله، می‌گفت راضیه که حداقل خاطرات رو داره. اما کی بود که باور کنه؟ چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
” چیه آبی؟ می‌خوای باهام برقصی؟ عجب انعطافی داری! اما اینطوری خودت رو روی شن‌ها هدر می‌دی. اجازه بده من بیام جلو و دست‌هات رو بگیرم! “
‌‌‌‌‌
همچنان که رقص به تک تک وجودش رخنه کرده بود به سمت دریا رفت و با یک چرخش دستش رو به آب زد که به اصطلاح خودش، دست آب رو گرفت! ‌به روش‌های مختلف این کار رو تکرار کرد. آب سرد بود، خیلی سردتر از هوایی که همه‌ جار رو فرا گرفته بود. ذره‌ای برای جونگین اهمیت داشت؟ ابدا..! اون سردتر از این‌هارو لمس کرده بود، چشیده بود، دیده بود و حس کرده بود! ‌هر بار که آب رو لمس می‌کرد و دست بر روش می‌کشید، انگار گرد و خاک‌ از روی عکس‌های آلبوم کنار می‌زد و تصاویر براش واضح‌تر می‌شدن. اولین خاطره‌ای که براش از صفحه‌ی آب مشخص شد؛ روز آشنایی!‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌
‌‌────────────── گذشته
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌بوی عود، صابون گوگرد و عرق نعنا، سه رایحه‌ی اصلی که موقع ورود به یک عطاری، به راحتی استشمام می‌شه. ‌‌‌سهون وقتی وارد شد، در چوبی رو پشت سرش بست نگاه گذرایی به نمای عطاری انداخت؛ همه چیز درعین نداشتن نظم، با نظم خاصی چیده شده بود. انگار که شخص از روی عمد خواسته شیشه‌ها و مواد رو براساس رنگ و مدل طبقه بندی نکنه! درست در نمای جلویی و کم عرض قفسه‌های چوبی، ساقه‌های زیتونی رنگ و پیچ در پیچی برای جلوه بخشیدن به نمای مغازه پشت سرهم صف کشیده بودن. ‌شیشه‌ها الوان مختلفی داشتن که هرکدوم خواص منحصر به فرد خودش رو داشت؛ رنگ‌های عجیبی بودن، رنگ طبیعت داشتن؛ مثل کسی که آبی آسمانی رو دوست نداره مگر اینکه در آسمان باشه. این هم به همین شکل بود، سبزها دست‌ساز نبودن بلکه درست همرنگ برگ و شاخه های طبیعت بودن! احساسی که اینجا داشت خیلی قشنگ و آرام بود، بیشتر شبیه فروشگاه معجزه بود تا عطاری ‌‌‌‌جونگین با دیدن یک مشتری قد بلند و خوش‌چهره، از جاش بلند شد تا بهش خوشامد بگه و در دلش پسر رو برای تضاد رنگ پوست و موهاش تحسین کرد.
‌‌‌
” خوش اومدی، می‌‌تونم کمکت کنم؟ “
‌‌‌‌‌
‌سهون با دیدن همون پسر آبی، از صمیم قلب خوشحال شد و چشم‌هاش بخاطر لبخند ملیحش به جونگین، جمع شدن و صورتش رو چیزی شبیه به فرم چشم‌های گربه کردن.
‌‌
” ممنونم؛ راستش من چند روزی می‌شه که پوست دستم حساس و قرمز شده. وقتی هم می‌خوام بخارونمش پوستش کنده می‌شه! می‌خواستم ببینم چیزی اینجا هست که بشه دردم رو تسکین بده؟ “‌
‌‌‌‌‌‌‌
جونگین کمی به فکر افتاد، آره همچین چیزی داشت که خیلی هم به درد می‌خورد. از روی صندلی چوبی و ساده‌ش بلند شد و به طرف قفسه‌ها رفت. بعد از ثانیه‌هایی، یک سبد حصیر و قهوه‌ای رنگی به دست گرفت و برگشت سرجاش. دومین صندلی ای که کنارش بود رو کشید طرف خودش و از مشتری درخواست کرد تا کنارش بشینه. ‌بعد از اینکه پسر روی صندلی نشست، بدون خجالت و عمیق به چشم‌های جونگین خیره شد. چه رنگ چشم‌های قشنگی داشت، دقیقا با مغازه‌ش همخوانی داشت، زیتونی! ‌جونگین سر سبد رو برداشت و کمی از گِل خوشبوی داخل سبد رو با دستش برداشت. کمی با آب داخل کاسه که روی میز بود، گل رو نرم کرد و با دست دیگه‌ش پوست حساس شده‌ی سهون رو گرفت.
‌‌‌‌‌‌
” الان گل رو بهش می‌مالم، بعد خودت می‌بینی چه معجزه‌ای می‌کنه! “
‌‌‌‌
بی هیچ حرفی دستش رو سپرد به دست‌های طلایی رنگ و قشنگ فروشنده. موهاش خوشرنگ بود، آبی.. آبی همیشه سهون رو به یاد دریایی می‌انداخت که رنگ آسمان رو بازتاب می‌کنه؛ دریایی که عاشقش بود!
‌‌‌‌
”‌‌ اسمت چیه؟ “
‌‌‌‌‌
” سهون. می‌تونی هون صدام کنی.“
‌‌‌‌
” خوشبختم، منم جونگینم.“
‌‌‌‌‌
جونگین هم خودش رو معرفی کرد و بدون وقفه درحال مالش ساق دست سهون بود. گل تقریبا کل اون ناحیه رو به تصرف خودش درآورده بود و خنکی دلنشینی به زیر پوست سهون منتقل می‌کرد. احتمالا معجزه‌ای که پسر مو آبی ازش حرف می‌زد، همین احساس سرمای مطلوب بود!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌” چشم‌های خوش‌رنگی داری سهون، آبی مثل دریا...“
‌‌‌‌‌
” اگه بهت بگم یکم پیش منم به ارتباط رنگ چشم‌های تو و طبیعت فکر می‌کردم باور می‌کنی؟ با خودم می‌گفتم خدایا مغازه‌ش هم مثل چشم‌هاش سبزه، خیلی زیباست!“
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جونگین با شنیدن حرف سهون تعجب کرد و همراه با لبخند پسر مو مشکی، خندید. سهون بخاطر لخت بودن موهاش خیلی ناز به نظر می‌اومد. بانمکی موهاش در تضاد با ابروهای مشکی و زاویه‌دارش بود! دومین دفعه‌ی مکالمه رو این دفعه سهون شروع کرد.
‌‌‌‌‌‌‌
‌” راجب آبی چی می‌دونی؟“
‌‌‌
” خب.. رنگ آسمان و دریا..؟“
‌‌‌‌‌‌‌
” درسته.. آبی یک چیزی فراتر از زندگیه. حسش.. انگار برای این دنیا نیست. درست مثل چشم‌های تو؛ چشم‌های توام حسی دارن که انگار درکش برای اینجا سخته! رنگ سبزی که اطرافش رو رنگ آتش تزئین کرده، این خیلی خاصه..!“
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌────────────── حال
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
از سرمای سوزناک می‌لرزید، خیلی بیشتر از قبل! صدای بهم خوردن دندون‌هاش، گوش‌هاش رو اذیت می‌کرد و نمی‌ذاشت لبخند شکسته و خسته‌ش رو ثابت نگهداره. خط مسیر نگاهش، آب بود و آب... هرازگاهی تصویر رعد و برق روی دریا می‌افتاد و جونگین رو بیشتر از قبل متوجه زیبایی طبیعت می‌کرد. طبیعتی که زمانی، زبانزد سهون بود و به اندازه‌ی یک کتاب درباره‌ش حرف می‌زد! گاهی اوقات جونگین حتی حسادت هم می‌کرد که آیا سهون اون رو بیشتر دوست داره یا مجنون و شیدای طبیعته؟
‌‌
پلک نمی‌زد، چشم برنمی‌داشت و در طول تمام حرکاتش خیره به آب بود. چرا باید پلک می‌زد وقتی می‌تونست تمام زندگیش رو بر روی صفحه‌ی آب ببینه؟ چشم نمی‌گرفت چون می‌ترسید با پلک زدن، اون تصاویر ناپدید بشن و برای همیشه ترکش کنن! ‌‌دوباره دست کشید بر آب و خاطره‌ای دیگه شروع به پخش شدن کرد؛ اولین بوسه، اولین اعتراف!
‌‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌────────────── گذشته
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌کاغذ قهوه‌ای رنگی که ضمیمه‌ی کادوی کوچیکش بود رو باز کرد. وقتی حواسش به عطر کاغذ جلب شد، بوییدش و هومی کشید؛ بوی چای دارچین می‌داد، گرم و دلنشین! بدون معطلی شروع کرد به خوندن متون داخل کاغذ:
‌‌‌
‌‌‌‌
« حتی احوالپرسی‌های دوستانه هم تبدیل به یک بار سنگین شدن.
زمان بی وقفه می‌گذره..
این احساس من رو تحت فشار قرار داده.‌
هرگز نمی‌خواستم کسی بدونه که نمی‌تونم احساساتم رو توضیح بدم بدون اینکه یک کلمه به زبون بیارم.
در واقع چنین کلماتی برام سخته: ”من این هستم“
می‌خوام مثل غبار کوچکی غرق بشم.
می‌خوام برای یک لحظه‌ هم که شده متوقف بشم.
نفس کشیدن.. آه... به اندازه کافی سخته..
این سکوت تیره‌تر به اندازه کافی بده...
من هر روز اینطوریم،
هر روز دوباره خسته می‌شم،
هر روز می‌دونم که همه چی می‌گذره و فکر می‌کنم فردا بهتر می‌شه.
صحبت با خودم برام کافی نیست، دیگه نمی‌تونم بخوابم!
هر روز به خودم آرامش می‌دم،
هر روز من رو در آغوش بگیر،
من دیگه نمی‌دونم کی هستم!
هر روز کنار من باش..
هر روز من رو بغل کن..!
‌‌
بیا و دنبالم بگرد...
خیلی ناگهانی وارد یک فضای خالی می‌شیم که داخلش آبی رنگه، تو خیلی ناگهانی در انتهای این کهکشان به من می‌رسی! اگه فقط تو بخوای می‌تونم این فضای خالی رو پر کنم. به آغوشم دعوتت می‌کنم و وارد قلبت می‌شم. خیلی عمیق وارد اون گوشه‌ی قلبت که زخم شده نمی‌شم. بهم نشونش بده، خجالت نکش و نترس... من با تو غوطه‌ور می‌شم، با تو در آب عشق غوطه‌ور می‌‌شم! »
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
سهون وقتی به آخر نامه رسید، سرش رو بالا گرفت و به جونگین خیره شد. می‌دونست جونگین بهش بی‌میل نیست و فراتر از یک دوست براش علاقه و توجه می‌خره، اما نوشتن این متن قشنگ براش بیش از حد دلگرم کننده بود!جونگین می‌دونست سهون قبلا قلبش آسیب دیده و حالا جوری مفهوم حرف‌هاش رو پشت این متون کوتاه با احساسات واقعی و کلمات صادقانه رنگ زده بود که سهون حس خانه‌ی امن و نقطه‌ی عطف رو بهش داشت؛ احساس می‌کرد تبدیل شده به معشوقه‌ی این پسر مو آبی! درسته، سهون معشوقه‌ی جونگین شده بود و جونگین عاشق این معشوقِ چشم آبی!
‌‌‌‌‌‌‌‌
” با من قرار می‌ذاری، سهون چشم دریاییِ من؟ اجازه می‌دی وارد قلبت بشم و اون زخم کوچیک و قدیمی رو درمان کنم؟ اجازه می‌دی جایی در قلبت باز کنم؟“
‌‌‌‌‌‌‌
درخواست بسیار دراماتیک و قشنگی بود، هیچکس نمی‌تونست انقدر سنگ باشه که چشم و گوش در قبال این اعتراف دلباختگی ببنده و ردش کنه! سهون تحمل رد کردن این احساسات صادقانه رو نداشت، از طرفی هم می‌ترسید که دوباره طرد بشه. اما چیزی در درونش بهش نغمه می‌بخشید که جونگین قرار نیست ترکش کنه! پس چرا یک لبخند نمی‌زد و دستش رو به کمر جونگین نمی‌رسوند؟ کمرش رو گرفت و گفت: ”منم دوستت دارم! از حالا اجازه می‌دم‌، اجازه می‌دم تا صاحب جدید قلبم باشی، آماریلیس سرخم!“
‌‌‌‌‌‌
” سرخ؟“

” آره.. دیگه دوست معمولی نیستی تا صورتی هم باشی. از حالا سرخی!“
‌‌‌
جونگین خندید و خودش رو در آغوش دوست شش ماهه‌ش که حالا تبدیل به دوست پسرش شده بود، انداخت. چند ثانیه با چشم‌های آرام و درخشان بهم دیگه خیره موندن و لب‌هاشون طرح لبخند رو از یاد نبرد.
‌‌‌‌‌
‌” قول می‌دی تنهام نذاری؟“
‌‌‌‌‌‌
‌”قول میدم!“
‌‌‌‌‌‌
همین‌طور که به چشم‌های رنگی همدیگه خیره بودن، فاصله‌ی صورت‌هاشون رو به آرومی کمتر از حد معمول کردن و در آخر.. دیگه هیچ فاصله‌ای باقی نموند. درنهایت لب‌ها مرزهای قدیمی رو شکستن و عاشقانه کاوش طعم عشق همدیگه رو سرلوحه‌ی نیازهاشون قرار دادن! ‌سهون حالت بدن‌هاشون رو تغییر داد و این بار جونگین روی شن‌ و ماسه‌ها خوابید؛ اجزای صورت پسر عطار رو از نظر گذروند و نقطه به نقطه‌ش رو تحسین کرد. این پسر با اون موهای آبی، چشم‌های سبزش، لب‌های سرخ و درشتش.. بیشتر از فرشته‌های آسمانی زیبایی رو صاحب بود! دوباره فاصله رو از بین برد و اتصال گرم و مرطوب لب‌هاشون رو برقرار کرد.
‌‌‌‌
جونگین دست برد به پشت گردن بلند و خوش‌تراش سهون و سرش رو بیشتر از قبل به صورتش نزدیک کرد. انگار نمی‌تونست قبول کنه که از این نزدیک‌تر دیگه امکان پذیر نیست، جونگین فقط و فقط می‌خواست اسراف در بدن‌ها از بین بره و این روحِ دو تکه و گم شده در دو بدن، دوباره بهم پیوند بخوره و کامل بشن؛ مثل دو تکه‌ی قلب که با بهم چسبیدن تبدیل به یک قلب کامل و سرزنده می‌شه! ‌سهون حین بوسه لبخندی زد و جونگین فرصت طلب زبونش رو وارد دهن پسر چشم‌ آبی کرد. با آرامش نسبی داشت ذره ذره‌ی وجود سهون رو به دیابت مبتلا می‌کرد؛ به راستی یک بوسه چقدر می‌تونست شیرین باشه؟
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌────────────── حال
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
با یادآوری اولین بوسه‌ی پرحرارت و لذت‌ بخش اون دوران، در عرض یک ثانیه تکخند بلندی زد و همراهش اشک ریخت. می‌خندید اما تن صدا و صورتش داشت ضجه زدن رو به آسمان و زمین فریاد می‌کشید! دست برد سمت آب و نوازشش کرد، چه دوست خوبی بود این آب... بی‌خود نبود اکثر خاطراتش رو در همین جا به ثبت رسونده بود. عطاریش رو کنار همین آب راه انداخت و اسم اولین دوستش رو بجای دریا، آبی عنوان کرد!

我;BlueTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang