2. [زمان بی‌معنی است]

105 57 54
                                    

-" من سر جمع، دو ماه فاکی فرصت دارم تا روی این مقاله کار کنم! کی دلش می‌خواد تا آخر عمرش توی جای کوچیکی مثل کره زندگی کنه؟! دارم از همه چیزم مایه می‌ذارم تا رفتنم جور بشه. "

هوسوک همانطور که از بالای عینکش به یونگی نگاه می‌کرد، خونسرد جواب داد
-" ادبت کجا رفت آقای دکتر؟"

یونگی سمت او برگشت و با چشمانی ریز شده گفت
-" بیخیال! ادب من مال وقتیه که پیش مریضامم "

هوسوک سر تکان داد و کتابش را ورقی زد
-" بینگو! اینم یادآوری کنم در صورتی که حفظ ظاهر نکنی، خودت نیازمند یه تراپیست حرفه‌ای هستی جناب روانشناس. "

-" هی ببین کاری نکن که این آخرین دفعه‌ای باشه که راجع بهم اظهار نظر می‌کنی "
یونگی در حالی که انگشت اشاره‌اش را تهدید آمیز به سمت هوسوک تکان می‌داد گفت و مرد رو به رویش خنده‌ی ریزی تحویلش داد
-" بیا، تحویل بگیر. اسم این رفتارت چی بود؟ جنون آنی؟ "

یونگی که عصبی بود، همزمان خنده‌اش گرفت و کوسن روی کاناپه را برداشت و به سمت هوسوک پرتاب کرد
-" خفه شو. فقط بگو با این مقاله چی‌کار کنم؟ "

هوسوک جای خالی داد و موهای فر و قهوه‌ای اش را با یک حرکت دست به عقب راند. شانه‌ای بالا انداخت
-" تلاشتو بکن همین پسره رو نگهش داری. اینجور که از رفتاراش برام گفتی می‌‌تونه خیلی تو نوشتنش کمکت کنه. خودتم به یکی که سردرگمه کمک می‌کنی و این خوبه. "

-" اگه نخواد کمکش کنم چی؟ "

حالا گفتوگوی بینشان واقعا جدی بود.

هوسوک کتابش را بست و انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌ی سمت راستش قرار داد و با لحن نسبتا آرامی گفت
-" به وجدان و دونسته هات رجوع کن،
چی می‌بینی؟
مگه غیر از اینه که آدمای همیشه فراری از درمان و کمک، دقیقا همونایی هستن که بیشتر از هر کسی تو دنیا نیاز دارن یکی دستشونو بگیره و قبل از خفه شدن تو باتلاق بکشتشون بالا؟ کاری که باید انجام بدی به دست آوردن اعتمادشونه. "

.
.

-" ممنون "
زیرلبی گفت و از فروشگاه بیرون رفت.
روی جدول کنار پارک نشست و همانطور که با چاپستیک های چوبی‌اش رامن داخل ظرف استوانه‌ای شکلش را هم می‌زد، تلاش برای پس زدن افکارش داشت.

نشستن کنار پارک خلوتی که کمتر کسی در آن رفت و آمد داشت برای اغلب مردم شهر وهم آلود محسوب می‌شد.
برای کسی مثل جیمین، که همزمان تنهایی و حضور در کنار آدم ها اذیتش می‌کرد، اغلب مواقع همه چیز ترسناک بود!

تفاوت در شدت ترسی بود که در او ایجاد می‌شد.
تنها نشستن در پارکی که ظاهر خوشایندی ندارد، نسبت به قرار گرفتن در جمع و تحمل سنگینی نگاه هایی که حتی وجود ندارند و فقط ساخته‌ی ذهن خودش هستند آسان تر بود.

god's favorite.Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt