part 4

31 1 0
                                    

فصل 6

خانم های لانگبورن خیلی زود به حضور خانم های ندرفیلد رسیدند.
خانمهای ندرفیلد هم بازدیدشان را پس دادند. رفتار مطبوع دوشيزه بنت
حسن نظر خانم هرست و دوشیزه بینگلی را بیشتر کرد. البته مادرش را غیر
قابل تحمل می دیدند و خواهران کوچک تر را هم در حد و شأن
هم صحبتی
نمی دانستند، اما به دو خواهر فهماندند که بدشان نمی آید با آنها بیشتر آشنا
شوند. جین از این توجه و عنایت خیلی خوشحال شد، اما الیزابت هنوز در
رفتار آنها با دیگران، حتی با خواهرش، نوعی تکبر می دید و به خاطر همین
از آنها خوشش نمی آمد. البته لطف و محبت شان در حق جین فی نفسه ارزش
داشت، چون به احتمال خیلی زیاد از تعریف و تمجیدهای برادرشان ناشی
می شد. هر وقت که دیداری دست می داد، کاملاً معلوم بود که آقای بینگلی از
جین خوشش می آید. از نظر الیزابت هم مثل روز روشن بود که جین دارد تسلیم
احساسی می شود که از ابتدا به آقای بینگلی پیدا کرده بود. بعید نبود که عاشق
بی قرار او بشود. اما با خوشحالی فهمید که بعید است همه عالم و آدم باخبر
شوند، چون جین با تمام احساسی که داشت در عین حال متانت و احتیاط را در
رفتار بانشاط همیشگی اش مراعات میکرد و همین باعث می شد که کسی او را
گستاخ و بی ادب نداند. این را به دوست خود، دوشیزه لوکاس، هم گفت.
شارلوت جواب داد: «شاید بد هم نباشد که آدم در چنین مواردی خودش
را جلو بقیه نگه دارد، اما این قدر احتیاط کردن گاهی به ضرر آدم تمام می شود.
اگر زنی با مهارت کامل احساس خود را از طرف مقابل مخفی نگه دارد، شاید
فرصت جلب توجه طرف مقابل را از دست بدهد. در این صورت، دیگر
فایده ای ندارد که هیچکس قضیه را نفهمیده باشد. در هر دلبستگی و علاقه ای
هم قدردانی وجود دارد و هم خودبینی، طوری که نمی شود با خیال راحت
این چیزها را به حال خود گذاشت. شروع کردنش راحت است ... کمی توجه
طبعاً کافی است. اما کمتر کسی این قدر دل و جرئت دارد که بدون تشویق و
رغبت واقعا عاشق بشود. در نود درصد موارد، بهتر است زن بیشتر از چیزی
که حس میکند مهر و محبت نشان بدهد. بینگلی مسلماً خواهرت را دوست
دارد، اما اگر خواهرت قدمی برندارد و کمکش نکند، شاید بینگلی هیچ وقت
از دوست داشتن جلوتر نرود.»
«ولی خواهرم به اقتضای طبیعتش قدم بر می دارد. وقتی من علاقه خواهرم
به بینگلی را تشخیص می دهم، بینگلی هم قاعدتاً باید این را بفهمد، مگر
اینکه خیلی از مرحله پرت باشد.»
«ولی الیزا، یادت باشد که بینگلی به اندازه تو خلق و خوی خـواهـرت را
نمی شناسد.»
«ولی اگر زنی به مردی بی اعتنا نباشد، و برای پنهان نگه داشتن
احساساتش کاری هم نکند، مرد خودش باید تشخیص بدهد.»
«اگر یک چیزهایی ببیند، خب، باید هم تشخیص بدهد. البته بینگلی و
جین همدیگر را کم نمی بینند، اما هیچ وقت هم پیش نیامده که چند ساعتی با
هم باشند. تازه، همیشه توی جمع های بزرگ همدیگر را می بینند، و اصـلاً
نمی توانند تمام مدت با هم صحبت کنند. جین باید از هر نیم ساعتی که گیرش
می آید استفاده کند و محبت او را جلب کند. وقتی خیالش از او راحت شد، آن
وقت فرصت دارد تا هر قدر دلش می خواهد عاشق تر بشود.»
اليزابت جواب داد: «موقعی که چیزی مطرح نباشد جز اینکه شوهر درست و حسابی گیر آدم بیاید، فکر تو فکر خوبی است. من اگر می خواستم
شوهر پولدار پیدا کنم، یا اصلاً شوهر کنم، همین کاری را می کردم که الآن
گفتی. اما جین چنین احساسی ندارد. نقشه و برنامه ای ندارد. در عین حال،
خودش هم مطمئن نیست که چه قدر علاقه دارد، و اصلاً عاقلانه است یا نه.
دو هفته بیشتر نیست که بینگلی را دیده. چهار دفعه در مریتن با او رقصیده.
یک روز هم او را توی سزلش دیده، بعد هم چهار بار در جمع با او غذا
خورده. خب، این ها اصلاً کافی نیست تا به شخصیت او پی ببرد.»
«این طور هم که تو میگویی نیست. اگر فقط با او غذا خورده بود فوقش
می فهمید که اشتهایش خوب است یا نه. یادت نرود که چهار شب با هـم
بوده اند ـ توی چهار شب خیلی چیزها دستگیر آدم می شود.»
«بله. توی این چهار شب هر دو فهمیده اند که بیست و یک را بیشتر از فلان
پوکر دوست دارند. ولی، در مورد چیزهای مهم دیگر، فکر نمیکنم مطلبی
دستگیرشان شده باشد.»
شارلوت گفت: «خب، من از ته دل برای جین آرزوی موفقیت می کنم. به نظر
من، اگر همین فردا هم با او ازدواج میکرد همان قدر احتمال خوشبخت شدن
داشت که یک سال دیگر، آن هـم بعد از کلی سبک سنگین کردن اخلاق و
شخصیت او. خوشبختی در ازدواج كـلاً به بخت و اقبال است. حتی
اگر
خلق و خوی طرفین كاملاً برای آنها شناخته شده باشد، یا اصلاً عین هم باشد،
هیچ معلوم نیست که به سعادت می رسند یا نمی رسند. تازه بعدش با هم اختلاف
پیدا میکنند و هر کدام به نحوی دلخور می شود. از عیب و ایرادهای کسی که
قرار است عمرت را با او سرکنی، هرچه کمتر بدانی بهتر است.»
«مرا به خنده می اندازی، شارلوت. درست نیست، خودت می دانی که
درست نیست، خود تو حاضر نیستی این شکلی عمل کنی.»
الیزابت که مدام فکر می کرد آقای بینگلی از خواهرش خوشش آمده هیچ
خبر نداشت که خودش رفته رفته مورد توجه دوست آقای بینگلی قرار گرفته
است. آقای دارسی اول او را زیاد قشنگ نمی دانست. در مجلس رقص، وقتی به الیزابت نگاه کرده بود جنگی به دلش نزده بود. دفعه بعد هم که الیزابت را
دید فقط دنبال عیب و ایراد گشت. اما همین که به خودش و دوستانش گفت
که جذابیتی در قیافه اليزابت نمی بیند متوجه شد که در حالت زیبای
چشم های سیاه الیزابت نوعی هوش و ذکاوت فوق العاده موج می زند. بعد از
این، چیزهای دیگری هم در الیزابت کشف کرد که به همان اندازه باعث
خجالتش شد. با نگاه عیب جوی خود انواع و اقسام عیب و نقص در الیزابت
پیدا می کرد، اما در عین حال مجبور می شد اعتراف کند که اندام و شکل و
شمایل الیزابت ظریف و خوشایند است. با اینکه می گفت رفتارهای الیزابت
با دنیای باب روز فاصله دارد، از نشاط و بازیگوشی بی تکلف او خوشش
می آمد. الیزابت از این تغییر عقیده پاک بی خبر بود. ... از نظر الیزابت، آقای
دارسی همان مردی بود که هیچ جا محبوب نبود و الیزابت را هـم آنقـدر
قشنگ نمی دانست که قابل باشد تا با او برقصد.
آقای دارسی می خواست الیزابت را بیشتر بشناسد، و برای اینکه یک قدم
جلوتر برود و سر صحبت را با او باز کند، به حرف های الیزابت با دیگران
گوش سپرد. الیزابت متوجه شد. همه در خانه سر ویلیام لوكاس بودند که
مهمانی بزرگی داده بود.
الیزابت به شارلوت گفت: «منظور آقای دارسی چیست که به صحبت های
من با کلنل فورستر گوش می کند ؟ »
«این سؤالی است که فقط آقای دارسی می تواند جوابش را بدهد.»
«ولی اگر باز هم این کار را بکند، حتما به او می فهمانم که من می دانم دنبال
چه چیزی است. با نگاهش همه چیز را مسخره می کند. باید خودم
رودربایستی را کنار بگذارم، وگرنه ممکن است کم کم از هیبتش بترسم.»
کمی بعد آقای دارسی به طرف شان آمد، بدون آنکه ظاهراً قصد
صحبت کردن داشته باشد. دوشیزه لوكـاس بـه اليزابت هشدار داد که آن
حرف ها را به آقای دارسی نزند، اما همین باعث شد که الیزابت بیشتر
تحریک بشود. این بود که رو کرد به آقای دارسی و گفت:
«آقای دارسی، به نظر شما، من همین الان که داشتم سربه سر کلنل فورستر
می گذاشتم تا یک مهمانی رقص در مریتن بدهد، خوب از عهده برنیامدم؟»
«با شور و حال تمام.... ولی، خب، این موضوعی است که هر خانمی را به
شور و حال می اندازد.»
« کم لطفی می کنید.»
دوشیزه لوکاس گفت: «حالا وقتش رسیده که ما از خانم چیزی بخواهیم.
من می روم در ساز را باز میکنم، بعدش هم که خودت بهتر می دانی.»
«تو هم در عالم دوستی کارهای عجیبی می کنی!... همیشه از مـن
می خواهی جلو هر کس و ناکس پیانو بزنم و آواز بخوانم!... اگر دل و دماغ
پزدادن با موسیقی را داشتم این تقاضای تو خیلی هم خوب بود، اما الان دلم
نمی خواهد مقابل کسانی پشت پیانو بنشینم که عادت کرده اند هنرنمایی
بهترین خواننده ها و نوازنده ها را ببینند.» اما، بعد از آنکه دوشیزه لوكاس
اصرار کرد، گفت: «بسیار خوب. اگر اصرار دارید، باشد.» بعد نگاه تندی به
آقای دارسی انداخت و گفت: «یک ضرب المثل جالب قدیمی هست که البته
اینجا همه با آن آشنایی دارند... "نفست را بگیر تا بتوانی آشت را فوت
کنی ... من هم نفسم را نگه می دارم تا آوازم صدا بدهد.»
اجرای الیزابت دلنشین بود، هرچند که بی نقص نبود. بعد از یکی دو آواز،
و قبل از اینکه به اصرار چند نفر تن بدهد که می گفتند دوباره و دوباره آواز
بخواند، الیزابت با کمال میل جای خود را پشت پیانو به مری داد که تنها دختر
غیر خوشگل خانواده بود و به همین علت هم خیلی زحمت کشیده بود تا
فضل و کمالاتی پیدا کند. همیشه هم برای هنرنمایی بی تابی می کرد.
مری نه استعداد داشت و نه ذوق و سلیقه. با اینکه برای خودنمایی خیلی
زحمت کشیده بود، در عین حال حالت پرتکلف و رفتار متظاهرانه ای داشت
که نمی گذاشت به مهارتی بالاتر از حد فعلی اش برسد. الیزابت، بی تکلف و
صمیمی بود، و با اینکه اصلا به خوبی مری اجرا نمی کرد همه از هنرنمایی او
بیشتر لذت می بردند. مری، بعد از یک اجرای طولانی، به اصرار خواهرهای کوچک ترش چند آواز اسکاتلندی و ایرلندی را هم با کمال میل اجرا کرد و
تمجید و تشویق خواهرها را برانگیخت که با شوق و ذوق همراه چند تا از
لوکاس ها و دو سه تا افسر به عده ای که در انتهای سالن می رقصیدند ملحق
شدند.
آقای دارسی ساکت نزدیک آنها ایستاده بود و آزرده بود از اینکه شب به
آن ترتیب سپری می شود. خودش در هیچ گفت و گویی شرکت نمی کرد.
آنقدر توی خودش بود که نفهمید سر ویلیام لوکاس آمده کنارش ایستاده، تا
اینکه سر ویلیام سر صحبت را این طور باز کرد:
«چه خوب که به جوانها این طور خوش میگذرد، آقای دارسی!... واقعاً
هیچ چیز جای رقص را نمی گیرد.... به نظرم یکی از بهترین تفریحات محافل
سطح بالاست.»
«بله، آقا.... در عین حال این حسن را هم دارد که در محافل سطح پایین هم
رواج دارد. ... هر کس و ناکسی می تواند برقصد.»
سر ویلیام فقط لبخند زد. بعد از مکث، دید که بینگلی هم به جمع ملحق
شده است، و ادامه داد: «دوست شما قشنگ می رقصد، شک ندارم که شما
هم خبره اید، آقای دارسی.»
«آقا، به نظرم شما رقص مرا در مریتن دیده اید.»
«بله، البته، و کلی هم محظوظ شدم. به سنت جیمز هم می روید برقصید؟»
«هیچ وقت، آقا.»
«فکر نمی کنید که خوب باشد افتخار بدهید و رسم محل را به جا
بیاورید؟»
«اگر بتوانم، این افتخار را به هیچ محلی نمی دهم.»
«شما در شهر خانه دارید، بله؟»
آقای دارسی سرش را تکان داد.
«من یک وقتی در فکرش بودم که بروم شهر زندگی کنم... آخر، مـن بـه
محافل سطح بالا علاقه دارم. اما مطمئن نبودم که آب و هوای لندن بـه مـزاج
لیدی لوکاس بسازد.»
مکث کرد، به این امید که جواب بشنود. اما مخاطبش دل و دماغ
جواب دادن نداشت. همین موقع الیزابت به طرف آنها آمد، و سر ویلیام فکر
کرد کاری کند که به مذاق زنان خوش بیاید. این بود که خطاب به الیزابت با
صدای بلند گفت:
«دوشیزه الیزای عزیز، شـمـا چـرا نـمی رقصید؟ ... آقای دارسی، اجازه
می خواهم این خانم جوان را به عنوان یک هم رقص عالی خدمتتان معرفی
کنم.... وقتی این همه زیبایی در برابرتان است، مطمئنم که دیگر نمی توانید
امتناع کنید.» بعد دست الیزابت را گرفت و خواست در دست آقای دارسی
بگذارد، که البته آقای دارسی اصلا بدش نیامد، اما الیزابت زود دستش را پس
کشید و بدون رودربایستی به سر ویلیام گفت:
«آقا، اصلاً نمی خواهم برقصم.... نباید تصور کنید کـه مـن بـه خـاطر
پیدا کردن هم رقص به این طرف آمده ام.»
آقای دارسی با نهایت ادب و نزاکت از الیزابت تقاضا کرد که افتخار بدهد،
اما بی نتیجه بود. الیزابت تصمیمش را گرفته بود. سر ویلیام هم هرچه گفت،
تصميم اليزابت عوض نشد که نشد.
شما خیلی عالی می رقصید، دوشيزه الیزا، و کم لطفی است که از دیدن
رقص شما محروم بمانیم. جناب ایشان هم کلاً از این جور وقت گذرانی ها
خوششان نمی آید، اما قطعاً مخالفتی ندارند که نیم ساعتی ما را محظوظ کنند.»
الیزابت با لبخند گفت: «آقای دارسی یکپارچه ادب و نزاکت اند.»
«البته... با چنین مشوقی، دوشیزه الیزای عزیز، تعجبی ندارد که این طور
گشاده رو باشند. آخر چه کسی از چنین هم رقصی بدش می آید؟»
الیزابت با شیطنت نگاهی انداخت و رفت. امتناع الیزابت به هیچ وجه آقای
دارسی را ناراحت نکرده بود، و وقتی دوشیزه بینگلی به طرفش آمد تا حرف
بزند آقای دارسی داشت با نوعی رضایت به الیزابت فکر می کرد. دوشیزه
بینگلی گفت:
«می توانم حدس بزنم که چرا این قدر به فکر رفته اید.»
«از کجا می دانید؟»
«دارید فکر میکنید چه قدر غير قابل تحمل است که همه شب ها را
این طوری می گذرانید... در چنین محافلی. راستش من هم با شما هم عقیده ام.
هیچ وقت این قدر کلافه نشده بودم! کسالت بار و در عین حال پرسروصداست.
هیچی نیستند اما همه این آدمها خودشان را مهم می دانند!... حاضرم هـمه
انتقادهای تند و تیز شما را بشنوم!»
«مطمئن باشید که اشتباه حدس زده اید. ذهنم متوجه چیزهای بهتری بود.
داشتم فکر میکردم یک جفت چشم قشنگ در قیافه یک زن زیبا چه لذت
خوبی به آدم می دهد.»
دوشیزه بینگلی تند نگاهش را به قیافه آقای دارسی دوخت و از او
خواست بگوید کدام خانم افتخار پیدا کرده تا چنین افکاری را در سر او بیدار
کند. آقای دارسی با جسارت تمام جواب داد:
«دوشیزه الیزابت بنت.»
دوشیزه بینگلی تکرار کرد «دوشیزه الیزابت بنت!» و ادامه داد: «حیرت آور
است. چند وقت است که مورد توجه شماست؟ ... بگویید چه وقت باید برای
شما آرزوی شادکامی بکنم؟»
«دقیقاً همان چیزی را پرسیده اید که انتظار داشتم. فکر خانم ها تند پرواز
ی کند. از تعریف و تمجید می پرد به عشق و زود از ازدواج سر در می آورد.
می دانستم که زود برایم آرزوی شادکامی می کنید.»
«بله، حالا که این قدر جدی گرفته اید، باید قضیه را تمام شده فرض کنم.
مادرزن معرکه ای دارید که همیشه به پمبرلی پیش شما خواهد آمد.»
دوشیزه بینگلی به همین ترتیب و با همین حرف ها وقت گذراند، اما آقای
دارسی خیلی بی اعتنا به حرف های او گوش می داد. چون قیافه آقای دارسی
کاملاً آرام و خونسرد بود، دوشیزه بینگلی خیالش راحت شد که همه چیز امن
و امان است، و همچنان در کلام بارید.

 چون قیافه آقای دارسیکاملاً آرام و خونسرد بود، دوشیزه بینگلی خیالش راحت شد که همه چیز امنو امان است، و همچنان در کلام بارید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 29, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

غرور و تعصب _ جين آستین Where stories live. Discover now