Taste of Love Scenario (سناریوی طعم عشق)

31 10 0
                                    

قهقهه‌های سرخوش‌ـش گوش فلک را کر کرده بود. در حالی که با عجله از دامنه‌ی سرسبز تپه‌ی زیبای محل فیلم‌برداری بعدی‌شون بالا می‌رفت، سعی می‌کرد از زاویه‌ی فیلم‌برداری چانیول خارج نشه.

لحظه‌ای ایستاد و به عقب چرخید. لبخند درخشان یول به وجد آوردش و دوباره از ته دل خندید.

طراوت و تازگی محیط، روحی تازه به جانشون دمیده بود. چانیول مست از عطر تازگی چمن‌ها و گیاهان، و صد البته زیبایی و لطافت دوست‌پسرش، بی‌حواس گام برمی‌داشت و فقط به فکر پیدا کردن بهترین زاویه برای ثبت گام‌های خرامان عزیزِ جانش بود.

شات‌هایی که احتیاج داشت رو ضبط کرد و بعد با خیال راحت و دوان‌دوان خودش رو به کیونگسوی عزیزش رسوند. لحظه‌ای دستاش رو از پشت، دور تن ظریفش پیچید و به آغوش کشیدش. بوسه‌ای سبک روی گردنش نشوند. سو در حالی که لبخند زیبایی به لب داشت چرخید و بوسه‌ای بین چشمان درشت و خمار یول کاشت. با خنده‌ی کوتاهی چند لحظه‌ی دیگه هم در آغوش هم موندن و بعد دوباره دست در دست هم شروع به راه رفتن کردن‌.

دستای در هم‌ تنیده و نگاه به هم قفل شده‌شون موجی از عشق و محبت رو به وجود هر دو سرازیر می‌کرد.
بالاخره به بالای تپه و محلی که برای فیلم‌برداری انتخاب کرده بودن رسیدن.

کیونگسو عاشق آشپزی و طبیعت بود، و چانیول فعال محیط‌زیستی که عاشق کیونگسو و هر چیزی که به اون مربوط می‌شد. پس درک رابطه‌ی بین این دو اصلاً کار سختی به حساب نمی‌اومد.

عشق هر دو به غذا موجب دیدار و آشنایی‌شون شد. کیونگسو سرآشپزی بود که عطای کار توی رستوران بین‌المللی پرافاده‌ای رو به لقایش بخشیده بود و عاشقانه رسپی‌هاش رو برای مشتریای گرم و صمیمی کافه‌ی کوچیکش طبخ می‌کرد. و چانیول فیلم‌بردار و عکاس خوش‌ذوقی بود که خسته از بازی‌های سیاسی دنیای خبر، دل به دنیای دلنشین و جذاب مزه‌ها سپرده و نشریه‌ی اینترنتی ماهانه‌ای در باب آشپزی تأسیس کرده بود.

این نشریه و کامنت‌های کاربرا در مورد کافه‌ رز و سرآشپز تردست و بی‌نظیرش که هر خوراک رو به زیباترین و خوشمزه‌ترین شکل آماده می‌کرد، بود که کنجکاوی چانیول رو برانگیخت و باعث شد برای چشیدن دست‌پخت سرآشپز سو و گرفتن عکس‌ راهی کافه رز بشه.

اون آخرین باری نبود که چانیول پا به کافه رز گذاشت. از لحظه‌ای که چشمش به کیونگسو افتاد و طعم دست‌پختش رو چشید، اختیارش رو از دست داد و حالا دیگه حداقل یکی از وعده‌های روزانه‌اش رو اونجا صرف می‌کرد. عکس‌های روح‌نوازی از بشقاب‌های خوش‌رنگ‌ولعاب و آشپزی کیونگسو، و گاهی پنهانی از چهره‌اش، می‌گرفت. و همه‌ی این‌ها رو در نشریه‌اش پست می‌کرد.

رفاقتی که کم‌کم بینشون شکل گرفت و شناختی که به مرور زمان از هم پیدا کرده بودن، باعث شد ایده‌ی جالبی به ذهنشون برسه. تصمیم گرفتن به عنوان یوتیوبر و اینفلوئنسر در زمینه‌ی آشپزی فعالیت کنن.

هر آخر هفته مکانی رو در دل طبیعت برای ضبط ویدیوهای آشپزی انتخاب می‌کردن، کیف‌های بزرگ وسایلشون رو برمی‌داشتن و راهی می‌شدن. تهیه‌ی رسپی‌ها و آشپزی با کیونگسو و فیلم‌برداری و عکس‌برداری به عهده‌ی چانیول بود.

جایی که این هفته اومده بودن تپه‌ی زیبایی در دامنه‌ی کوه سر به فلک کشیده و سرسبزی بود. از پایین تپه نهر آب زلالی عبور می‌کرد که صداش پسرا رو فوق‌العاده سرِ حال آورده بود.

بین خنده و شوخی و با شیطنت‌های همیشگی‌شون، هیزم‌هایی که آورده بودن رو روی قسمت مناسبی چیدن و آتش مناسبی برای آشپزی به پا کردن. کیونگسو مشغول آماده کردن وسایل و مواد مورد نیازش شد و چانیول پایه‌های دوربین‌هاش رو توی موقعیت‌های مختلف نصب و دوربین‌ها رو روی زاویه‌های مناسب نسبت به نور خورشید و فضاهای کار کیونگسو تنظیم کرد.

دیگه همه‌چی برای تهیه‌ی یه ویدیوی دیدنی از طبخ پاستا با سالمون و سس پستو با رسپی ویژه‌ی کیونگسو آماده بود، غذایی که مشت مشت خاطره به قلب هر دو می‌پاشید. این پاستا طی اولین و آخرین باری که هر دو با هم آماده‌ش کردن و طعمش رو چشیدن، شاهد اعتراف عاشقانه و بوسه‌ی جانانه‌ی چانسو شد.

چانیول همه‌ی دوربین‌ها رو روشن کرد و با خیال راحت روبروی کیونگسو که داشت آماده‌ی کار می‌شد لم داد و روی آرنجش تکیه زد. بازی پرتوهای خورشید روی تارهای براق و لطیف موی کیونگسو بدجوری دلش رو به بازی گرفته بود. حرکات ظریف دستای کیونگسو، گونه‌های سفید و برجسته‌ش که حالا زیر تابش خورشید و نگاه‌های میخکوب‌کننده‌ی چانیول سایه‌ی گلبهی رنگی روشون افتاده بود، چشمای فندقی و جذابش که گوشه‌هاشون از اثر لبخند روی لباش چین خورده بود، و لبای زیبا و بوسیدنی‌ش که به آرومی روشون دندون می‌کشید، همه و همه هوش از سر چانیول برده بودن و مست جاذبه‌ی بی‌همتای مرد روبه‌روش شده بود.

نیشخندی زد. می‌دونست بعد از فیلم‌برداری لحظات خوبی در انتظارشونه. و آخ که چقدر دلش می‌خواست اون لحظات رو الآن تجربه کنن. ولی‌ حیف که کیونگسو خیلی برای رسپی امروزش زحمت کشیده بود و برای طبخ دوباره‌ی این خوراک ذوق داشت. صبر بهترین کار بود. بعداً به خوبی پاداشش رو می‌گرفت.

بماند که چقدر برنامه‌ریزی کرده بود و هیجان داشت. امروز روز خاصی برای رابطه‌شون بود و چانیول سورپرایز دلچسبی تدارک دیده بود.

بیشتر از یک سال و نیم از آشنایی‌شون می‌گذشت و پارسال در چنین روزی برای اولین بار با هم رابطه داشتن. رابطه‌ای که از سر عشق و احساسی بود که بینشون موج می‌زد.

و حالا چانیول می‌خواست توی همین روز و بعد از خوردن پاستایی که هر دو دوست داشتن، این رابطه رو همیشگی کنه.. رویاهایی که برای آینده‌شون دیده رو به چشم ببینه، با دل و جون زندگی‌شون کنه، لمسشون کنه، و طعم به حقیقت پیوستن‌شون رو بچشه.

دل تو دلش نبود و می‌دونست همین‌ که کیونگسو قبول کرده این رسپی رو برای فیلم‌برداری امروز آماده کنه، نشونه‌ی اینه که اونم عاشقانه منتظر شروع فصل جدید زندگی‌شونه.

دستش رو روی جعبه‌ی حلقه‌ی توی جیبش کشید و با چشم‌های براق و خندانش به مردی که به زندگیش رنگ و طراوت پاشیده بود خیره شد.

🌻 ممنونم از نگاه زیباتون و امیدوارم همونقدر که نوشتن این سناریو برای من دلنشین و پر از حس خوب بود، برای شما هم بوده باشه.🌻

Taste of Love (طعم عشق)Where stories live. Discover now