6

122 28 17
                                    

فلش بک :

اطرافش رو نور آبی در بر گرفته بود. همه اش بازتاب نوری بود که به سطح آب می خورد و بر می گشت. فضای بسته استخر مه آلود بود و نوری که از پنجره ها می تابید، همه جا رو تار و محو تر می کرد.

هوا به خودی خود سرد بود اما بخار آبی که تو هوا بود، باعث می شد کمی گرما زیر پوست فلیکس بدوئه. فقط یه مایو تنش بود و پاهای لاغرش از سرما، می لرزیدن.

مینهو کنارش ایستاده بود و هر از چند گاهی نگاهش می کرد. نوجوون بود و ریز جثه تر از مینهوی الان. اما همچنان یه سر و گردن از فلیکس بلند تر بود و به نحیفی اون نبود.

شونه های پهنش رو صاف نگه داشته بود و سرش رو بالا گرفته بود؛ درست همون طور که یه لی باید می بود. لی جانگجه کمی دور تر از فرزندانش و باقی افرادی که تو استخر بودن ایستاده بود و نگاهشون می کرد. فلیکس تعجب می کرد که چطور تونسته با کت و شلوار اونجا بایسته.

مربی ای که مایو به تن داشت، با گرفتن اجازه از لی جانگجه، جلو اومد و به شاگردانش که فلیکس و مینهو هم جزوشون بودن توضیحاتی رو ارائه داد. هر چند بقیه بهش نیازی نداشتن و فقط فلیکس بود که باید می دونست.

صداش داخل فضای استخر اکو می شد : ”همه تون تمرینات بستن و باز کردن انواع گره رو انجام دادین و بلدین. امروز یه تمرین سخت تر دارین. مچ دست و پاتون با طناب بسته میشه و داخل آب شیرجه می زنین. باید هر چه سریع تر خودتون رو باز کنید و به سطح آب برگردین. وگرنه خودتون بهتر می دونین چی میشه.“

به دستیارش اشاره کرد تا جلو بیاد و دست و پای همه رو ببنده. بقیه شاگرد ها انگار اعتراضی نداشتن اما فلیکس که از بقیه کم تجربه تر بود، از همون ابتدا ترسید. اولین بار بود که یه همچین تمرینی رو انجام می داد؛ و تنها چیزی که می دونست این بود که نوع گرهی که به دست و پاشون می زنن، یه نوع گره ملوانیه. همین و بس.

با ترس به کسی که داشت پاهاش رو می بست نگاه کرد و بعد سرش رو بالا آورد و به مینهو نگاهی انداخت. مینهو تا چهره ترسیده اش رو دید، سرش رو به علامت تایید تکون داد و زیر لب طوری که بقیه نشنون گفت : ”چیزی نیست فلیکس.“

حالا دست هاش در حال بسته شدن بودن. فلیکس سرش رو به طرفین تکون داد : ”من از آب می ترسم هیونگ.“

منتظر جوابی از مینهو بود که جفتشون همزمان داخل آب هل داده شدن. فلیکس شوکه شده بود و تا چند ثانیه حتی نمی دونست باید چیکار کنه. تا به خودش اومد و فهمید که حالا دیگه تو آبه. چشم هاش به خاطر کلر می سوخت و نمی تونست جایی رو به خوبی ببینه.

فقط طرح محوی جلوی چشمش بود. دست هاش رو بالا آورد و چند بار تکون داد. به سختی بسته شده بودن. انتهای طناب آزاد مونده بود. پس با دندون اون رو گرفت و کشید؛ که باعث شد شرایطش حتی بدتر هم بشه. گره سفت تر شده بود و به دلیل باز کردن دهنش، حجم زیادی از هوایی که ذخیره کرده بود رو هم از دست داده بود. هر چند به دلیل شیرجه غافلگیرانه اش، هوای زیادی هم تو شش هاش نبود.

UkiyoWhere stories live. Discover now