3

148 33 22
                                    

مینهو به جلسه برگشته بود و سعی داشت جوری رفتار کنه انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. ولی تمام حواسش معطوف به برادرش بود و حقیقتا نمی شنید حضار چی میگن.

در حدی که چند بار یکی از مردان حاضر ازش پرسید : ”درست میگم جناب لی؟“

و مینهو گیج نگاهش کرد و بعد حس کردن نگاه خیره بقیه روی خودش، متوجه شد که هیچی از صحبت های دیگران رو نفهمیده. پس به ناچار گفت : ”بله، درسته.“

مرد با لبخند، رضایتش رو از جواب مینهو نشون داد. به دنبال اون، شخص دیگه ای پرسید : ”واقعا نمی فهمم، چرا شما هم مثل مافیای ببر به طور مستقیم معامله نمی کنید؟“

مینهو حواسش رو جمع جلسه کرد و با قاطعیت گفت : ”از این که اسم خاندان سئو رو بیارید، نترسین. و مطمئن باشید که من از کارهام دلیلی دارم.“

یکی دیگه از اشخاص که چندین بار با مینهو کار کرده بود، جواب مرد قبلی رو داد : ”بهتره مراقب حرف زدنتون باشید. شما اگه خیلی براتون مهمه که کوکائین تون رو مستقیم بخرید، چرا سراغ مافیای ببر نمی رید؟“

مرد که واضح بود دچار اضطراب شده، با صدایی لرزان گفت : ”نه نه. اصلا منظورم این نبود. فقط علتش رو می خواستم بدونم.“ و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.

مینهو که هنوز هم سر قضیه فلیکس و به خصوص جیسونگ ناراحت بود، سعی کرد جواب مرد رو مختصر و مفید بده تا بیشتر از این از کوره در نره : ”علتش ساده است. مافیای ببر فقط تا چند قدمی جلوی پاش رو می بینه. و دیر یا زود زمین می خوره. اونا کوکائین رو به صورت مستقیم خرید و فروش می کنن پس اگه یه زمانی گیر بیوفتن، راه فراری ندارن. ولی ققنوس فرق داره. ما در ظاهر تو حراجی های آثار هنری و جواهرات شرکت می کنیم. چیزایی که نمیشه روشون قیمت مشخصی گذاشت.“ دستی به موهاش کشید و ادامه داد : ”بعد یه قیمت خیلی بالاتر از ارزش اصلی اثر رو پیشنهاد می دیم. مثلا فرض کنید که من یه تابلو برای فروش می ذارم که قیمتش 10 وونه، ولی شما براش قیمت 100 وون رو پیشنهاد می دین. 10 وون بابت تابلو می پردازین و در ازای 90 وون باقی مونده، از ما کوکائین می خرید. بدون این که رد پایی از هیچ کدوممون باقی بمونه. مفهمومه آقایون؟“

مرد که از نبوغ مینهو شگفت زده شده بود، با سر تعظیمی کرد و لب زد : ”بله قربان.“

حالا که جلسه به روال عادی خودش برگشته بود، ناآرومی درون مینهو شدید تر هم شده بود. داشت به برادرش فکر می کرد که الان چه حالی داره. وضعیتش رو خوب می دونست. تصمیم داشت اگر فلیکس فردا به سئول نیومد، خودش به سیدنی بره و برش گردونه.

ولی می دونست برادرش لجباز تر از این حرف هاست که بشه آوردش کره. هر چی نباشه خودش فلیکس رو این طور بار آورده بود.

انقدر درگیر فکر کردن بود که بدون این که حواسش باشه دستش به سمت لیوان نوشیدنی رفت. در حالی که به یه نقطه خیره شده بود، لیوان رو به لبش نزدیک کرد که صدای سوبین متوقفش کرد : ”جناب لی!“

UkiyoOù les histoires vivent. Découvrez maintenant