صندلی کنار پنجره برای من بود و میتونستم از منظره لذت ببرم، ولی دستای جونگکوک این اجازه رو بهم نمیداد. از وقتی نشسته بودم دست هامو گرفته و رها نمیکنه.
کم کم حس میکردم چشام داره گرم میشه و هر دفعه سرم به طرف جلو پرت میشد. تصمیم گرفتم سرمو به پنجره بچسبونم و بخوابم ولی جونگکوک دستی کنارشو به حالت مخفی در آورد و سرمو روی پاهاش گذاشت. انقدری خوابم میومد که مخالفت نکردم و آروم خوابیدم.
- جین عزیزم پاشو، باید یه چیزی بخوری
- خوابم میاد، بعدا میخورم.
- پاشو عزیزم، زخم معده داری باید به موقع چیزی بخوری.
جین با نق زدن بیدار شد، به قدری اشتهاش کم شده بود که غذا براش اهمیتی نداشت ولی با زور جونگکوک نصف غذارو خورد.
- میشه بازم رو پاهات بخوابم؟
مگه کسی هم میتونست به اون چهره خواب آلو کیوتش نه بگه که جونگکوک بتونه. فقط تونست خودش اول اقدام به گذاشتن سرش روی پاهاش کنه.
- یک روز پدر یه پسر نوجوان میاد خونه و میگه میخواد ازدواج کنه، پسره خیلی عصبی میشه و میخواد تو اولین فرصت حال پدرش و اون خانومه رو بگیره. با کلی نقشه میره برای خوردن شام ولی وقتی چشمش به یدونه کوچولوی پنبه ای میفته همه چی از یادش میره.
پسره دلش میخواست اون پنبه صورتی رو بگیره بغلش و تو خودش حلش کنه. و همینطورم شد. اون کوچولو هم انگار بهش عادت کرده بود و دیگه به جای مامانش بغل هیونگ جدیدش میومد.
میخوام بگم اگه ما پسرهای اون داستان باشیم و تو همون پنبه دلبر باشی، به اندازه همون روز اول دوستت دارم یا بهتره بگم بیشتر حتی عاشقتم. ولی خیلیا نزدیکت میشدن و من اینو دوست نداشتم. هر دفعه اون پسره کن دست هاتو میگرفت از خشم میلرزیدم.
پس این موقعیتی که الان هستیم فقط به خاطر نگه داشتن تو برای خودم هستش.
- هیونگ منظورت چیه؟ یعنی تو میدونستی......
- من خیلی چیزها میدونم بیبی ولی قرار نیست همه چی بهت بگم. الانم کم موندیم تا برسیم میتونی استراحت کنی.
- هیونگ ذهنمو بهم ریختی بعد میگی تا برسیم سرمو بزارم و بخوابم.
- تو به من اعتماد داری جین؟ اینکه همیشه خوبیتو خواستم؟
- البته هیونگ ولی....
- هیچ ولی در کار نیست خوب؟ مفصل باهم در موردش بحث میکنیم. الانم کلی سوپرایز برات آماده کردم. قراره تا فرانسه هستیم اتفاقات خیلی خوبی برای زندگیمون بیفته.
جین با ذهن آشفته و لب های غنچه شده به جونگکوک زل زده بود و فکر میکرد چقدر هیونگش مرموز هست ولی باز هم اعتماد داشت و از ته دل دوستش داشت.