بی نام و نشان تر از توی معروف

3 1 0
                                    

" ننویس . اون قلمو رو رها کن . خسته نشدی؟! چرا یکم مثل من زندگی نمی کنی؟ "

لبخند آرامش بخشی که شاید از هر دلرنجی و تشویش به دور می ماند به لب هایش نقاشی شد ...
همانند تمامی نقش و نگار هایی که می کشید این لبخند ها هم خاص و چشم انداز بودند .

قلمو از حرکت نایستاده بود .
زندگی در جریان بود . در آن کاغذ ها...
درختان هوای تازه پر می کردند تا انسان ها زندگی زیبا را تماشا کنند ...

لانه های پرنده ها می شدند و سایبان محافظ برای مسافران  ، حامی بودن جانوران و حتی انسان ها یکی از کمترین موهبت و جاذبه ی طبیعت متفاوت زمین بود .

او قسمت کوچکی از این دنیا بود و پیدا کردن اش شاید سخت تر از پیدا کردن مورچه ای می بود که در راه پیدا کردن لانه اش دیده می شود .

قلمو از میان دو انگشت اش بیرون کشیده شد .

فریاد را شنید و باز لب بست و لبخند چاشنی کرد...

" تمومش کن ، چرا فقط من رو برای  خودت بر نمی داری ، بهم نگاه کن ...
من برای تو برگشتم . نزدیک به یک ماه و دو هفته ست که اینجام . چرا نمی بینی منو ؟ آوازه ی عشق پر از عطش و ناکافی تو به معشوقت رسیده ولی تو ... "

نفس بازدم را پر حرص به بیرون  فرستاد .
نگاهش غیض خرید کرده بود ‌.
عاشق ، آرامش ناگسستنی ای را در دوری او آغاز کرده بود .

مهربان و کم حرف فقط تلخی و ناخوشی رفتارش به جان می گرفت و لب از لب باز نمی کرد ، چطور می توانست؟

با نگاهی خالی از معنی برای معشوق دوباره به قلم نگاه کرد .

دلش می خواست بدون مشاجره در بحر آن و کاغذ هایش بغلتد . ... اما نمی شد ..
معشوق ، ناسازگاری و ناز و عشوه را برای این زمان برگزیده بود .

عجیب نبود که آن حس آتشین و پر از داستان را حالا نمی‌توانست درک کند!؟

از جا برخاست . با نگاهی توشالی و پاک گشته از سخن به دیدگان معشوق اش نگریست .
دوباره نقش پر رنگ کرد ....نقش معشوق بودن او...

منحنی شیرین از کجا نشات گرفت ؟
مطمئن بود که این دستور از او نبوده!

" دوباره ، دوباره ،...
بس کن و اینقدر خنده هاتو تحویلم نده !.. من می خوام ببینم میزان عشقی که ازش دم میزدی چجوری بوده . چرا سکوت میکنی و فاصله می گیری ؟ "

به سمت کوزه ی ترک خورده ی کنار طاقچه رفت .

کمی آب بر داخل کاسه ریخت و بعد از نوشیدنی مقداری از آن انگشت اش را خیس کرد .

با حوصله پارچه ی زمخت و ضخیم لباس قبلی اش را برداشت .

تکه پارچه کمی خاکی بود ولی هنوز می توانست پوست تیره ی مرد را کمی روشنی ببخشد .

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Dec 04, 2022 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

سکانس های کوتاهOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz