Shot1

276 52 5
                                    

آستینای پیراهنشو بالا زدو روی دوتا پاش نشست و شروع به جمع کردن تکه های شکسته ی آینه روی زمین کرد.

یونا با چشمای قرمزی که نشون از چند ساعت گریه کردنش بود بالای سرش ایستاده بود و همچنان هق هق میکرد.

تکه های آینه رو جمع کرد و از جاش بلند شد...میخواست فقط درو باز کنه و بره اما قبل از رسیدن دستش به دستگیره در صدای گرفته یونا متوقفش کرد.

_اوپا...

سرشو سمت دختر برگردوند و دستشو توی موهای مشکیش کشید...شدیدا احساس خستگی میکرد و نمیخواست ثانیه ای به بحثای همیشگیشون ادامه بده.
+یونا‌‌‌...یبارم شده منطقی باش.

دختر اشکای چشماشو پاک کرد اما نتونست جلوی ریزش دوبارشون رو بگیره.

_اوپا چند ماهه دیگه قرار ازدواجمونه...ما چند ساله که نامزدیم...چرا سر هرچیزی دعوا کنیم؟!

اخماشو از شنیدن حرفاییکه بارها شنیده بود توی هم کشید و سمت در قدم برداشت.

+از همون اول بهت گفتم از من انتظار هیچ چیزی نداشته باش وقتی میدونی مجبور به تحملت شدم.
یونا به سمت در قدم تند کرد و دست پسریکه میخواست بره رو محکم با دوتا دستش گرفت:حتی یبارم توی این 3سال دوسم نداشتی؟!هیچوقت به چشمت نیومدم؟!

دستشو از توی دست دختر کشید بیرون و دوباره داخل موهای خودش فرو برد.

+چرا جوری رفتار میکنی انگار نمیدونی این ازدواج فقط برای ادغام شرکت پدرامون بوده؟!

...این نامزدی این رابطه واقعا به خواسته من نبوده پس لطفا دست از فشار وارد کردن به من بردار.
دستگیره در رو گرفتو با باز کردنش از اتاق بیرون رفت.

با سرعت از پله ها پایین رفت و اهمیتی به پدرش که با صدای بلند صداش میکرد نداد.

این نامزدی این رابطه سراسر اجبار بود و شونه خالی کردن از زیر این اجبار اون رو بی مسئولیت نشون میداد!

به سمت ماشینش رفت و لگد محکمی به بدنه اهنی ماشین زد...صدای ماشین بلند شدو با زدن کلیدش صدارو قطع و در ماشینشو باز کرد.

مغزش بیش از اندازه نیاز به الکل داشت و تنها الکل خوردن چیزی بود که ارومش میکرد،برعکس بقیه ادمها اون نیازی به سکوت نداشت،تک به تک نورون های مغزش نیاز به سرو صداهای بلند داشتن تا برای ثانیه ای دست از فکر کردن بردارنو خاموش بشن.

و چه جایی پر سروصداتر از بار.

ماشینش رو جلوی بار بزرگی که همیشه میومد نگه داشت و با خارج شدن ازش کلید رو به دست پسر جلوش داد تا ماشینش رو پارک کنه.

ریتم قدم هاش رو تند کرد و با وارد شدن به باری که صداهای داخلش باعث زمین لرزه میشدن نفس عمیقی کشید.

به سمت بارتندر رفت و با صدای بلندی ازش خواست تا رییسشو صدا بزنه و خودش به سمت میز گردی که گوشه اون فضای تاریک گذاشته شده بود رفت و خودشو روش پرت کرد.

حدود چند دقیقه بعد مرد خوشپوشی سمتش رفت و با صدای بلندی صداش کرد:یونجون...مرد از اخرین باریکه دیدمت خیلی میگذره.

یونجون با مرد دست داد و از بارتندر خواست تا واسش ویسکی اسکاتلندی بیاره.

مرد جلوش که مشتری همیشگی بارش رو میشناخت اخماش رو توی هم کشید.

_خوب بنظر نمیای..همون بحث همیشگیته یا چیز جدیدی بهمت ریخته؟!

یونجون لیوان ویسکی که جلوش گذاشته شده بود رو برداشت و یک نفس کشید بالا.

+نیاز دارم خودمو توی دریای الکل غرق کنم تا یادم بره چقدر زیر فشارم.

چانگبین صاحب بزرگترین بار سئول کاملا درجریان هر چیزی که توی زندگی مرد روبه روش اتفاق میوفتاد بود پس پیشنهاد یونجون رو از غرق کردن خودش توی دریای الکل رو به چیز دیگه ای تغیر داد.

_بهتره خودتو توی یکم سکس غرق کنی،اخرین باریکه ارضا شدی کی بوده؟!با یونا که نمیخوابی؟!

+حالم ازش بهم میخوره،دائما درحال تلاشه که خودشو زیر پوسته ای از دروغ قایم کنه ولی میدونم پشت اونهمه مظلوم نمایی چجور ادمیه.

_میخوای یکیو برای امشب واست بیارم؟!پسر دختر؟!
یونجون لیوان ویسکی شو روی میز کوبوند:حالم از هرچی دختره بهم میخوره‌...

چانگبین دستشو برای مردیکه سمت دیگه بار از بین جمعیت نگاهشون میکرد بلند کرد و همزمان به یونجون جواب داد:از مزایای بایسکشوال بودن همینه که میتونی باهمه بخوابی...یکی هست صد در صد باکره...قرار بود امشب بدمش به ژانگ ولی به تایپ تو بیشتر میاد برای امشب میخوایش؟!

+میخواستی بندازیش زیر دست ژانگ تا بمیره؟!میخوامش بگو بیارنش.

چانگبین زیر گوش مردیکه بهش رسیده بود چیزی گفت و بعد رفتن مرد لیوان ویسکی یونجون رو پر کرد:اوکیه...میتونی بری توی vip7ببینیش.

از پله ها بالا رفت و با چشمش به تابلوی اتاق های اخرین طبقه بار نگاه کرد.

میخواست خودشو توی الکل غرق کنه ولی هنوز اونقدری نخورده بود که حتی سرش داغ بشه.

vip1...vip2...vip3...vip4...vip5...vip6...

به تابلوی بالای در نگاه کرد vip7 کارتیکه چانگبین بهش داده بود رو زد و در اتاق رو باز کرد.
و اونجا...

توی اتاقی به رنگ قرمز روی تخت کینگ سایز مشکی پسر سفیدی با موهای آبی و دستای بسته که بجز ساتن مشکی روی تخت که به دور خودش پیچیده بود چیزی تنش نبود... چیز دیگه ای نظرشو جلب نکرد.

پسر با صدای واضحی گریه میکرد و دائما یک کلمه رو تکرار میکرد:من میترسم.

--------------------------------------------------------------

چی میشه...!
"چوی یونجونی که به اجبار قراره ازدواج کنه یه شب توی بار پسری رو ببینه که ازش میخواد اونو توی بغلش بگیره و از ادمای اونجا دور کنه‌‌‌..."

--------------------------------------------------------------
امیدوارم خوشتون بیاد.
لطفا ووت بدین و نظرتونو کامنت کنین.
چنل تلگرام من که لینکش توی بیوم هم هست:
@ IM_LONY

"Lonely Boy🫂"Where stories live. Discover now