چشماشو از صدای بلند برخورد فنجون چینی به کاشی های زیر میز بست و بعدِ نفس عمیقی بازشون کرد.
خواهرش گوشه ای ایستاده بودو با نگرانی بهش نگاه میکرد.
مادرش با چشمایی قرمز از عصبانیت در راس سمت چپ میز غذا خوری نشسته بود و به همسرش نگاه میکرد.
و پدرش...اون همین الان یه فنجون رو سمتش پرت کرده بود و یونجون شانس اورده بود که بهش نخورده بود.
_میدونی با اینکارت چه ضرری به سهاممون میزنی؟!
پدرش با عصبانیت گفت و برای چندمین بار دستشو روی قفسه سینش کوبید.
یونجون به پدرش نگاه کرد...
مثل اینکه اون مرد جز سهامش به چیز دیگه ای فکر نمیکرد.از جاش بلند شدو کتشو توی تنش مرتب کرد.
+برای اخرین بار میگم...هیچ چیز اون شرکت واسم مهم نیست.
اقای چوی دکمه بالایی پیراهنشو باز کرد:تاوان بهم زدن این ازدواج رو میدی یونجون...از ارث محرومت میکنم.
یونجون پوزخندی زد:خودم دَست دارم میتونم کارکنم.
خانوم چوی به پسرش که برای اولین بار جلوشون ایستاده بود نگاه کرد:اون کیه که بخاطرش توی روی خانوادت ایستادی؟!
یونجون بدون جواب دادن به این سوال حرف های اخرش رو توی چشم های پدرش زد:نمیخوام ازدواج کنم...شرکت روهم نمیخوام...خونه و ماشینیکه بهم دادی هم نمیخوام...خودم همین الانشم با پول خودم خونه و ماشین خریدم... دیگه نمیخوام ارتباطی داشته باشیم...دنبالم نیاین و توی زندگیم دخالت نکنین.
بعد پایان حرفش دستشو دراز کردو از روی گلدون روی میز رز سفیدی برداشت و سمت خواهرش که با گونه های خیسش نگاهش میکرد رفت.
گل رو توی موهای لخت و مشکیش فرو کرد و اشکای روی گونه ش رو پاک کرد:تو میتونی بهم سر بزنی میدونی که اونم دوستت داره.
خواهرش بین اشکهاش لبخندی زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
یونجون راهشو کج کردو به سمت در رفت.
پدرش از پشت سرش فریادی کشید:لعنت بهت...من دیگه پسری ندارم...برو گمشو پیش همون هرزه...
یونجون با خارج شدن از عمارت بزرگشون و پایین رفتن از پله ها دیگه توهین های پدرش رو نشنید.
به سمت ماشینی که تازه خریده بود رفتو وقتی داخلش شد با سرعت خودش رو از اون خونه دور کرد.
برای کسیکه چندی پیش خانوادش رو ترک کرده بود و اونها هم تردش کرده بودن زیادی خوشحال بود.
لبخندی روی لبهاش بود و ذهنش بلاخره بعد از یک سالو نیم اروم گرفته بود.
همونطور که توی خیابون میروند و به جلوش نگاه میکرد با دیدن جسم سفیدی که گوشه خیابون افتاده بود ماشین رو نگه داشت و ازش پیاده شد.
STAI LEGGENDO
"Lonely Boy🫂"
Fanfiction"Lonely Boy" Writer:"Lony" Couple:"Yeonbin" "Short story" -------------------------------- چی میشه...! "چوی یونجونی که به اجبار قراره ازدواج کنه یه شب توی بار پسری رو ببینه که ازش میخواد اونو توی بغلش بگیره و از ادمای اونجا دور کنه..."