1.Blue hour

56 4 0
                                    

...

بوی سیگاری که کل اتاق رو فرا گرفته بود اینبار بلندتر از همیشه اون رو صدا میزد.
اینبار دیر نکرده بود،اتفاقا زود هم رسیده بود.
راس ساعت ۷ عصر،اون بو مثل همیشه اتاق دختر رو فرا گرفت
کل زندگی اون توی ساعت ۷ عصر خلاصه میشد
ساعتی که غم و شادی همزمان اسمشو صدا میزدن
اون رو به پشت بوم خونه دعوت میکردن
هوا کم‌کم‌‌ آبی میشد؛
خورشید میرفت تا دنبال ماهش بگرده‌.
ساعت ۷ عصر.
ساعتی که پولیور نازک مشکی رنگش و دامن طوسی و بلندش رو میپوشید؛ بند ال استار سفید و مشکیش رو گره میزد
ساعتی که با دو ماگ پر از شکلات داغی که با احتیاط با هردو دست حمل میکرد راهی پشت بوم‌ میشد
ساعتی که میتونست برای مدتی از واقعیت فرار کنه
ساعتی که شاید روز ها اونقدرا هم‌ تلخ نبود.
ساعتی که بلاخره کسی رو میدید که منتظرش بوده
ساعتی که کنار اون دختر سلامتی ریه ها و قلبش براش اهمیتی نداشتن؛ساعتی که دود ریه هاش رو پر میکرد
ساعتی که موهای بلوندش با باد میرقصیدن و بهم
میریختن.
ساعتی که باد،پوست خشکش رو نوازش میکرد.
والبته؛
شاید فقط باد نبود که صورت و موهاش رو نوازش میکرد
-شکلات داغ و سیگار چسترفیلد واقعا ترکیب خوبی نبود.
همونطور که ماگ سفید رنگش رو روی لبه ی پشت بوم قرار میداد گفت و به نیم رخ دختر کنارش خیره شد.
کم‌ پیش‌میومد دختر کنارش حرف بزنه.
ترجیح میداد تا زمانی که هوا تاریک بشه،از سیگار بین انگشت های خشک و پوسته پوسته اش کام بگیره و به همون خونه ها و ماشین های قراضه ای که بنظر نمیومد شهرداری بخواد فکری به حالشون بکنه خیره بشه.
خوندن ذهن اون دختر جزو سرگرمیاش بود.
ساعت ۷ و چند دقیقه ی عصر.
ساعتی که شونه ای برای تکیه دادن سرش داشت.
ساعتی که دود سیگار ریه هاش رو پر میکرد؛
ساعتی که تفریح مورد علاقه اش یعنی خاموش کردن سیگار‌ با پوست اون دختر بود رو انجام میداد.
ساعتی که یک یا دو کلمه بین اون دو دختر رد و بدل میشد و بیشتر از کافی بود...
ساعت ۷ و سی دقیقه ی عصر.
ساعتی که اون بچه گربه مشکی تصمیم میگرفتروی پای کدوم دختر بشینه.
اکثر شرط بندی های اون دو دختر،سر همون گربه ای که فقط سردش بود بسته میشد.
شاید اون بچه گربه تنها کسی بود که اون دو رو قضاوت نمیکرد.
شاید اون بچه گربه میدونست،ولی نمیگفت.
شاید اون بچه گربه تنها دلخوشی اون دو دختر بود.
خانواده اون دو فقیر تر از چیزی بودن که بخوان هزینه های گوشی رو پرداخت کنن،پس تنها چیزی که از اون دنیا داشتن ی پلیِر MP3 و ی هندزفری که همیشه باز کردن گره هاش چند دقیقه ای زمان میبرد بود.
ی گوشش متعلق به دختر مو بلوند و گوش دیگه متعلق به دختر مو مشکی
شرط بندی هایی که میکردن ساده بودن،درست مثل دنیاشون.
هرکی شرط رو میبرد میتونست اهنگ رو انتخاب کنه
اهنگ هایی که دختر مو بلوند انتخاب میکرد؛ معمولا اهنگ های کلاسیک و رویال رومنس بودن،موزیک هاییکه ریتم ارومی داشتن و اکثر مواقع بی کلام بودن
در حالی که موزیک های دختر مو مشکی،اکثرا های متال و ریتم ارومی نداشتن.
چیزی که باعث میشد باهم کنار بیان،این بود که دختر مو مشکی با اهنگ های دختر مو بلوند خوابش نمیبرد و دختر مو بلوند با اهنگ هاش دختر مو مشکی سردرد نمیگرفت.
ساعت ۷ و چهل و پنج دقیقه
ساعتی که هوا تاریک میشد
ساعتی که خورشید فرسخ ها دورتر میرفت تا دنبال ماهش بگرده و خودخواهانه نور ی جهان رو میگرفت.
ساعتی که دختر مو بلوند،بی اراده و از روی عادت خودش رو بین بازوهای دختر مو مشکی جا میداد و دست هاش رو میگرفت.
دست های اون دختر گرم بودن.
شاید بخاطر شکلات داغ چند دقیقه ی پیشش بود،ولی به هر حال اون دست ها همیشه گرم‌ بودن.
لاک مشکی از روی ناخن هاش لب پر میشدن و نوک انگشت ها و کف دست هاش،همیشه پینه میبست.
چند تا خراش تیره روی پوست مچ دست هاش بخاطر تصمیم های احمقانه ای که گرفته بود باقی مونده بود،میشد از دیدن یک انگشتش تشخیص داد که اون دختر مثل بقیه دختر ها نبوده و نیست.
خب البته،اون دختر نبود.
طبقه کلیشه ها،اگر دختر نباشی حتما پسری
و اگر پسر نباشی،حتما دختری!
توی دنیایی که اون دو دختر با هم ساخته بودن،جنسیت معنایی نداشت.
جنس اون دو از ستاره ها بود
ستاره هایی که نباید به زمین میوفتادن
ستاره هایی که باید از زمین فرار میکردن و به ماهی که حالا خودش و نشون میداد،فرار میکردن.
ساعت ۷ و پنجاه و نه دقیقه.
خداحافظی ای که با بوسیدن هم شروع میشد و به پایان میرسید...
حداحافظی ای که همینقدر ساده بود.
همین خداحافظی برای درگیر و دلتنگ شدن ذهن هردوی اون ها برای هم،و عامل بی قراری هردوی اونها تا بیست و چهار ساعت اینده که دوباره ساعت ۷ عصر برسه بود.
دنیایی که بخاطر دود سیگار به رنگ خاکستری دراومده بود،توی اون یک ساعت به آبی تغییر می یافت... اون یک ساعت با وجود غمی که داشت،حداقل خاکستری نبود...
هرروز همینجوری میگذشت؛
بیدار میشد...با خانواده اش که دیگه اونها رو از خون خودش نمیدونست دعوا میکرد...منتظر میموند تا ساعت هفت برسه و بعد از اون ی ساعتی که توی بهشت زندگی میکرد دوباره منتظر به ساعت خیره میشد...ساعتی که امیدوار بود عقربه کوچیکه اش همیشه روی ۷ عصر بمونه.
توی اون یک ساعت جمعیت هشت میلیارد نفره کره زمین در یک نفر خلاصه میشد.
توی اون یک ساعت صدایی جز صدای همدیگه شنیده نمیشد،توی اون یک ساعت شخص دیگه ای توی دنیا وجود نداشت.
اون گربه مشکی رنگ خوش شانس بود؛
میتونست از ارامشی که اون دو دختر توی محیط کوچیک پشت بوم که با کولر ها و دریچه های بزرگ محاصره شده بود به وجود اورده بودن،لذت ببره.
زندگی توی اون ۶۰ دقیقه،چیزی فراتر از فقط نفس کشیدن بود
ساعتی که بهشت توی اون پشت بوم خلاصه میشد
ساعت ۷ عصر.




𝘚𝘢𝘷𝘢𝘨𝘦 𝘙𝘰𝘴𝘦💙🥀Where stories live. Discover now