4.Runaway

17 3 0
                                    

از دید آبی؛

نمیدونم مادرم اون روز چند ساعت سرم فریاد کشید و بهم سیلی زد...ولی تنها چیزی که نگرانش بودم،تو بودی.
نکنه پدرت بلایی سرت بیاره...نکنه اون دوست دختر احمقش چیزی بهت بگه...نکنه دیگه نتونم ببینمت‌‌...
حالا توی اتاقم‌ گیر‌ افتادم،و ساعت شش و پنجاه و نه دقیقه رو نشون میده.
یعنی ایندفعه تو زودتر از من میرسی پشت بوم؟
هوا دوباره آبی بود...من نه سیگاری داشتم،نه هات چاکلت،و نه شاهزده ام رو.
غروب افتاب رو از پنجره ی کوچیک اتاقم که بالای دیوار قرار داشت میدیدم...و هر ثانیه حصرت دوباره داشتنت بین بازوهام بیشتر دلم رو به گریه مینداخت...
بیشتر بدنم رو زخم و کبودی تشکیل میداد و از شناختی که از پدرت داشتم،قطعا وضعیت تو از من بدتر بود.
قبول کردن ی زوج همجنسگرا انقدر سخته؟
بغضم داشت بلاخره میترکید
که با شکسته شدن همون پنجره و افتادن سنگ متوسطی جلوی پام؛توی جام پریدم.
چند باری پلک زدن و به سنگ نگاه کردم،کاغذ کوچیک و مچاله ای با نخ سفیدی به سنگ گره خورده بود
بدون تردید و بلافاصله اون کاغذ رو باز کردم
بخاطر کوچیکی کاغذ،مجبور‌بودی اون‌جمله های کیوتتو ریز تر بنویسی
-"ساعت دوازده امشب،ایستگاه اتوبوس"
بی اراده لبخند زدم؛بیبی من واقعا شجاع بود.

𝘚𝘢𝘷𝘢𝘨𝘦 𝘙𝘰𝘴𝘦💙🥀Where stories live. Discover now