𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑺𝒊𝒙

84 17 2
                                    


دوباره همه ساکنین، دورِ میزِ جلسات، توی طبقه همکف جمع شده بودن؛ اما اینبار نگاهشون روی خبرنگارِ جوان نبود بلکه همگی تمرکزشونو روی دستیارِ کارآگاه، مین یونگی، گذاشته بودن که ماگ سبز رنگی با طرح یه گربه نارنجی توی دستش داشت. گربه روی ماگ می‌گفت "Let's have a nice day"! بیا روز خوبی داشته باشیم!؟ خب یونگی قطعا به این آرزو نیاز داشت، حتی از طرف یه گربه گارفیلد مانندِ نقاشی شده! ادی بخاطر جثه کوچیکش، راحت خودشو از بین جمعیت جلو کشید و دستشو توی یقه‌اش برد. زنجیرِ دور گردنشو بیرون کشید و قاشق نقره‌ای کوچولویی که به اون آویزون بودو بیرون آورد. با اون قاشق که سرش شکل ماه و ستاره داشت، ماگ یونگی رو هم زد : بخورش تا سرد نشده!

جانگ هوسوکِ خبرنگار، دفترچه و خودکار به دست، منتظر بود تا هرچیزی که شنیدو یادداشت کنه : خب... کسی نمی‌خواد بگه توی اون جعبه هه چی بود؟!

با یادآوریِ دوباره اون جعبه، موجی از لرزش توی ستون فقراتِ یونگی راه افتاد؛ توی طول زندگیش، اون همیشه جدی، قدرتمند و کنترل‌گر بود! هرگز انتظار نداشت که روزی به این حال بیفته! کارآگاه کیم، بی‌توجه به حالِ یونگی، با خونسردی تمام، جواب داد : یه انگشت!

برادر کارآگاه، کیم تهیونگ، هیسی کشید و مایرایی که مادرانه کمرشو بغل کرده بود، به خودش فشرد؛ چون دختر چشماشو با انزجار جمع کرد. ادی دقیقا از کنار گوشِ یونگی پرسید : خب... توی چه مرحله‌ای از تجزیه بود؟!

نامجون شونه بالا انداخت و کوتاه گفت : خشک شده بود!

به محضِ تموم شدن کلمات کارآگاه، مایرا کمر تهیونگو ول کرد، شونه‌هاشو از دستای پسر موفرفری بیرون کشید و سمت پنجره دوید. پنجره رو باز کرد، عمیق نفس کشید و عق زد! اما بازسازی ذهنیِ یونگی، از چیزی که دیده بود، با شنیدن اون کلمات کامل شد و توی سطلی که کنار پاش بود - و به دستور لیا ویلیامز گذاشته بودنش تا ساختمونو کثیف نکنه - بالا آورد؛ جز دمنوشی که همونوقت خورده بود، چیزی توی معدش نداشت. نامجون اوهی گفت، دستشو روی شونه چپ پسر گذاشت و ماساژ داد. آدرین هم تهیونگی که سمت مایرا می‌رفت رو کنار زد و دخترو به آغوش کشید : بیا بریم به صورتت آب بزنیم!

پسر موطلایی، مایرا رو از اتاق بیرون کشید و تهیونگم دنبالشون دوید؛ بنظر یونگی، اون پسر قدبلندِ موفرفری بخاطر پیدا کردن بهونه‌ای برای بیرون رفتن از اتاق، خوشحالم شد! ادی شونه راست یونگی رو ماساژ داد و صداشو صاف کرد : من می‌تونم ببرمش پیشِ جیمین شی! تو اینجا کنار دستیارت و بقیه بمون! توی آلدهید گذاشتیدش دیگه؟!

نامجون سرشو به نشونه تایید، بالا و پایین کرد ‌: آره، گذاشتم. اتفاقا، جیمینم خوشحال می‌شه تو ببریش!

دخترِ ریزنقش، همونطور که کنار یونگی خم می‌شد تا قوری سبز و سفالیشو از روی میز برداره و دوباره ماگِ یونگی رو پر کنه؛ یکی از ابروهاشو برای نامجون بالا انداخت و صورتشو به شکل عجیبی کج و کوله کرد. خبرنگارِ تازه وارد اما، با چشم‌هایی ریز شده به جایی نامعلوم و مبهم خیره بود : دارم فکر می‌کنم شاید قاتل با این انگشته، قصد داشته یه چیزی رو نشون بده!

𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐨𝐱Where stories live. Discover now