با شنیدن صدای در، سمت آن رفت و بازش کرد. زنِ سالخوردهای که پشت در بود، با دیدن آن چهره ناشناس و عجیب، کمی جا خورد : اممم... ببخشید! آقای پارک خونهان؟!
لبخند عمیقی زد و با صدای ملایمی پاسخ داد : بله، اما دستشون بنده! اگه کاری دارید بفرمایید، تا بهشون اطلاع بدم!
زن سری تکان داد : فقط میخواستم بدونم این صدای چیه!
شانه بالا انداخت و با دست به داخل خانه اشاره کرد : چیزی نیست؛ درِ جدیدی که برای اتاق گرفته، یکم بزرگ بود! واسه همین مجبور شدیم خودمون کوتاهش کنیم! صدای ارهست!
ابروهای سفید پیرزن بالا رفتند : بسیار خب! به آقای پارک بگو دفعه آخرش باشه که اینجوری سر و صدا میکنه، لطفا!
لبخندش تا چشمانش رفت و کمی خم شد : حتما، مادام!
زن شانه بالا انداخت، چرخید و دور شد؛ اما صدای زمزمهاش به گوش رسید : "مادام"؟ اینا دیگه چیه!؟ مگه همون کلمه "آجوما" خودمون چشه؟!
با حفظ لبخند بزرگش، در را بست و به سالن اصلی برگشت : اوه، دیدی چیشد؛ پارک؟! نزدیک بود نجات پیدا کنی ولی اونقدرام شانس نداشتی... متاسفم!
دوباره ضبط را روشن کرد و با پیچیدن صدای های نوت اد شیرن، اره را هم به راه انداخت. درحالی که با آهنگ همخوانی میکرد، به مردی که روی تخته کار بسته شده و دهانش هم با پارچه سبزرنگی پوشانده شده بود؛ نزدیک شد. ترسی که در چشمان مرد موج میزد؛ حس رضایت را در رگهایش جاری میکرد : خب... پای چپت شد سه تیکه! باید اینم اندازه اون کنم؟! اصلا خودت بگو! عدد مورد علاقت چنده؟
چشمان بیحال و نیمه بازِ پسر، علاوه بر ترس، با لایهای از اشک هم پوشیده شده بودند. او بلند خندید : نظرت درباره ۶ چیه؟! من که عاشقشم ایده خوبی بنظر مياد!
اره عمودبر سبز رنگ را به سمت مچ پای راست مرد برد و شروع به برش دادن کرد. مرد جوان از درد سرش را روی تخته میکوبید و تقلا میکرد که هیچ فایدهای به حالش نداشت. او همانطور که با دقت میبرید، به صحبت کردن ادامه داد؛ کاملا صمیمی و راحت : هی، راستی! برات تعریف کردم که بازم اون بچه رو ديدم؟! باید اقرار کنم که جذابیتش نفس گیره! اصلا چطور میتونه اینقدر درخشان باشه؟! تو باورت میشه؟
نگاهی به مرد انداخت و با دیدن چشمانی که حالا بسته شده و نفس هایی که آرام گرفته بودند؛ چشم چرخاند : لعنتی! تازه داشتیم به جاهای خوبش میرسیدیم!
دست دراز کرد، صدای آهنگ را بالاتر برد و بدنِ زیر دستش را تا گردنش، تکه تکه کرد. در نهایت، سر را هم جدا کرد و به خونهای ریخته روی فرش و تکههای پوست و بافتِ زیر پایش خیره شد : بنظر میاد که اینبار دلم نمیخواد دور و ور نقاشیمو تمیز کنم!
چرخی روی پاشنه پایش زد و چند تار مویی که روی چشمش افتاده بود را فوت کرد : همچنین دلم چای میخواد! چای داغ با کیک... شاید وانیلی!
YOU ARE READING
𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐨𝐱
Fanfiction«𝑰𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝑩𝒐𝒙» زبونشو از گردن پسر تا روی گوشِ پسر کشید : میدونی... این کار یه هنره؛ ولی بقیه اینو نمیفهمن! هرچند که مهم نیست... بعد از اینکه کاملا به یه اثر هنری تبدیل بشی، حداقل تو متوجه منظورم میشی! یا شایدم نشی اما من اهمیتی نمیدم! حالا به...