_اون باید بفهمه که اون بیرون هیچ چیز منتظرش نیست!!
صدای داد زدن هیون هی، مادرم، کل خونه رو پر کرده بود و من با هر کلمه اش بیشتر خودمو بغل میکردم و سعی میکردم بیصدا هق بزنم.
این تنهایی بهم تحمیل شده، از طرف اون زن. کسی که مادرمه ولی چرا نمیخواد یکم مهربون تر یا حتی منطقی تر باشه؟ محض رضای خدا!!
صدای کوبیدن در اومد و یکم بعد روشن شدن یه ماشین و دور شدنش.
اتاقم غرق در تاریکی بود و همین باعث میشد با خیال راحتتری دراز کشیده کنج تختم رو به دیوار گچی ای که کاغذ دیواری هاشو چند روز پیش عصبی وهیستریک کَندَم خودمو داوطلبانه تو سیاهچالهی ذهنم غوطهور کنم.
یه صدای ریز.. نوای ضعیف..
توجهی نکردم..
دوباره...
پتوی بهارهی آبی رنگم کمی به پشت کشیده شد.
هنوز تو سیاهچاله بودم.
چیزی از پشت نزدیکم شد.
به خودم که اومدم، یکی منو جوری درآغوش گرفته بود انگار اولین آدمیه که بعد از پایان دنیا دیده..
ترسیدم.. اما..
نوازشم کرد..
حس خوبی داشت.
نفس های ریزی که پشت گردنم حس میکردم، هیچ وقت مطمئن نشدم که سرده یا گرم...
چند لحظه همونطور، تو همون حالت گذشت.
برگشتم سمتش و دستهاشو آزادتر دورم پیچید.
چشم هاش..
تاریک ترین زندان های زمین توی چشم هاش جا گرفته بود.. حلقه های سیاهی که دور چشمهاش افتاده بود..زردی پوستش و لب های خشک ولی سرخش..
به چشم هام نگاه نمیکرد.. تو کل اون شب به چشم هام نگاه نکرد..
نتونستم چیزی بپرسم.. درواقع؛ نمیخواستم.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و زیر لب هیشششش گفت.. تازه متوجه شدم هنوز دارم هق میزنم.
لب هاش فاصله گرفت..
+آروم باش چانیولا، اینجا من مراقبتم.. قرار نیست تو آغوشم آسیب ببینی.
صداش.. صداش مثل شیرینی دارچینی های موردعلاقم بود. وقتی که زیاد بیرون موندن و خشک شدن... هیون هی هیچ وقت نمیذاشت شیرینی دارچینی های مونده رو بخورم!!
اما اون.. اشکالی که نداشت؟!
بهش نزدیکتر شدم، محکمتر منو تو آغوشش گرفت و دست راستش که از زیر سرم رد شده بود پشت گردنمو نوازش میکرد.
دست راستمو از پهلوش رد کردم.. ازم کمی کوچیکتر و ظریفتر بود.
کل صورتمو نگاه کرد و باز به چشم هام بی توجهی کرد.
YOU ARE READING
The Monster Under My Bed[Chanbaek Ver]
Fanfictionبه خودم که اومدم، یکی منو جوری درآغوش گرفته بود انگار اولین آدمیه که بعد از پایان دنیا دیده... کاپل :چانبک ژانر :روانشناختی، تیکه ای از زندگی