کرهی شمالی - روستای کیونگ دونگ - سال ۱۹۹۵
صدای شلیک اسلحهها تمام منطقه رو پر کرده بود. لابد باز یکی قصد فرار از کشور رو داشت و همین تپش قلبش رو شدید و خون توی رگهاش رو سرد میکرد. اون سربازها واقعا خوب از مرزها دفاع میکردن!
سعی کرد بیتفاوت باشه اما صدا هرلحظه شدیدتر میشد. با استرس خودش رو به بیرون خونه رسوند و با برخورد شدید قطرههای بارون به صورتش به خودش اومد و هین صداداری کشید.
با حس خیسی صورتش از جا پرید و تازه فهمید داشته خواب میدیده. نگاه درموندهاش به سقف خونه رسید که باز هم نشت کرده بود و لابد این صدای تقتق بیامان هم مربوط به شروع بارون و دعوای قطرههاش با سقف بیچارهی خونه بود. بیچارهی طفلکی!
دستی به صورت خیسش کشید و سعی کرد فراموش کنه این فقط صدای بارونه و نه گلولههایی که شلیک میشه.
با یادآوری کابوسش کلافه چنگی به موهای چربشدهش زد و از جاش بلند شد. این نه اولین بار بود که همچین کابوسی میدید و نه قرار بود آخریش باشه. آه پس چرا هنوز براش عادی نشده بود؟
فرار از این کشور همیشه یکی از آرزوهاش بود و احتمالا تا زمانی که بهش نمیرسید باید این کابوس رو تحمل میکرد.
سمت آشپزخونه کوچیکشون رفت و با برداشتن کاسهی بزرگی سمت جای خوابش برگشت.
امروز دیر برمیگشت و اگه بارندگی همینطور ادامه پیدا میکرد حتی ممکن بود همین کاسهی بزرگ هم برای جمعکردن آب کم باشه.دوباره نگاهش رو به سقف داد و ظرف رو زیر حفرهی کوچیک جاساز کرد. امیدوارم بود حداقل نقطهی دیگهای از سقف بیچاره و طفلکیشون با گلولههای بارون سوراخ نشه.
هوف کلافهای کشید و سمت لباسهاش رفت. جوراب پشمیش رو روی شلوارش کشید و با پوشیدن جلیقهای که مادربزرگش براش دوخته بود آمادهی رفتن شد.
قبل از خروج از در نگاهش به ظرف پر از نون افتاد و لبخندی زد. اگه باز هم با شکم خالی بیرون میرفت مادرجان ناراحت میشد پس سریع دو تکه از نونها رو برداشت و درحالی که یکیش رو بین دندونهاش گرفته بود با دست آزادش چکمههای بزرگش رو پوشید.
برخورد هوای سرد آزاردهنده به صورتش باز هم ذهنش رو سمت مادرجان و مادربزرگش سوق داد که احتمالا الان به همراه بقیه خانمهای روستا مشغول خردکردن سبزیجات بودن. یعنی اونجا سردشون نمیشد؟
اینقدر مشغول فکر بود که حتی نفهمید چهطور بندهای چکمهاش رو بست.
گاز دیگهای به تکه نون بین لبهاش زد و به سمت انبار دولتی راه افتاد.
امروز قرار بود چندتا کامیون از شهر برای بردن سیبزمینیها بیان. سیبزمینیهای شیرین و خوشمزه و داغ! چهقدر دلش میخواست.
YOU ARE READING
درنای مهاجر . 🌿 . [ وانشات ]
Fanfiction- آمادهای؟ بکهیون کلاهش رو پایین، آب راهنیفتادهی بینیش رو بالا و سبد خوراکیها رو توی بغلش کشید. - آمادهام. و همین اعلام آمادگی برای حرکت چانیول و هلدادن صندلی چرخدار به سمت دره کافی بود.