روی صندلی نشست و با بی حوصلگی به زوج مقابلش نگاه کرد که چطور باحوصله و علاقه به همدیگه تو خرید لباس هالووین کمک می کردن.
پوزخندی زد و باخودش گفت: دختره ی احمق, نباید قبول می کردی باهاشون بیای, مثل همیشه بار اضافی ای .
پاش رو روی پای دیگه ش گذاشت و نگاهش بین بقیه ی مردم چرخید که در تب و تاب خرید لباس های عجیبی بودند که او هیچ تمایلی به آن ها نداشت .
هالووین جالب بود ولی امشب نه.
اصلا حس و حال تو ماشین موندن تا رفتن به خونه ی اسرارآمیزی رو نداشت .
حتی کلمه ی اسرارآمیز باعث خنده ش می شد, صدای هارا تو گوشش پیچید
" احمق نشی بگی نمیامااا تمام بچه های کلاس هستن. برای لباس هم نگران نباش با من و جونگده میای می خری بعد از همون طرف میریم "
حتی تصور دیدن بچه های دانشگاه هم باعث اذیت شدنش می شد,
یک شب تمام در یک خانه ی اسرارآمیز .
و باز هم پوزخند
خانه ی اسرارآمیز دیگه چه کوفتیه .
حتی نمی دونست میزبان کیه .
اصلا چرا باید می رفت وقتی رسما دعوت نشده بود؟
دوباره نگاهی به هارا کرد که صدایش تو کل مغازه می پیچید
هارا: خوناشام جذاب تره دیگه. زوج خوناشام می شیم. هوم؟؟
جونگده لبخندی زد که از نگاه هارا مشخص بود هری دلش ریخت .
هر وقت جونگده قصد به کرسی نشوندن حرفش رو داشت این طوری لبخند می زد .
می دونست نقطه ضعف هارا این لبخندشه.
جونگده: زوج کشاورز خیلی جذاب تره. اونجا رو ببین...
و به دوتا از مدل های لباس که یک زوج کشاورز با چاقوی توی شکمشان بود اشاره کرد .
هارا آشکارا آهی کشید: خوناشام چی؟
جونگده دستش رو روی شونه ی هارا گذاشت: دوست داری تک باشی یا با تعداد زیادی که الان استایل خوناشامی ان مقایسه شی؟
هارا مردد شد و کمی فکر کرد .
از بچگی عاشق تک و خاص بودن بود و حالا ته قلبش می دونست که بقیه ی هم کلاسی هاش حتما این استایل رو امتحان کردن .
دوست نداشت مقایسه شه و بقیه بگن "استایل خوناشامی فلانی بهتر از جونگده و هارا بود "
نفس خسته ای که ناشی از قبول کردن بود کشید و به لباس زوج کشاورز چاقو خورده نگاه کرد .
امیدوار بود بتونه به اندازه کافی تو اون لباس جذاب باشه .
البته براش اهمیتی نداشت بقیه درباره ی جذابیت او چی فکر کنن فقط دلش می خواست تو نگاه این مرد تک و جذاب باش
و تو این لحظه بود که به یاد آورد چه چیزی را فراموش کرده,
نگاهش به یونا چرخید که با ناامیدی به مردم نگاه می کرد
وضع این روزهاش به شدت اسفناک بود و این هارا رو اذیت می کرد .
جونگده نگاه هارا رو دنبال کرد: می دونی وقتی بفهمه چقدر عصبانی می شه که بهش نگفتیم؟
هارا شونه ای بالا انداخت: اونقدرعصبانی می شه که باید با تار تار موهام خداحافظی کنم و بعدش به بهترین رستوران دعوتم می کنه .
جونگده خندید و بانزدیک شدن فروشنده لباس مورد نظرش را نشان داد .
فروشنده لبخندی به هارا زد و گفت: وای شما بهترین استایل ما رو انتخاب کردین. از پرفروش ترین ها تا الان بوده. داستان این لباس رو می دونین؟؟
چشمان هارا برقی زد: داستان؟؟؟ مگه داستانی داره؟
فروشنده چهره ی پیروزی به خودش گرفت و گفت: معلومه.. تمام تم های این جا یه داستانی پشتش قایم شده و خب...
مکثی کرد تا توجه جونگده و هارا بیشتر بهش جلب شه
- اکثرشون براساس واقعیت و طبیعتا ترسناکن .
هارا: دوست دارم بشنوم .
فروشنده که دختر جوان و باموهای شرابی که با خون مصنوعی روی لباسش تقریبا هماهنگ بود گفت: این زوج توسط خودشون کشته شدن. خانم رو یه روح شیطانی تسخیر کرد و شوهرش رو با چاقو زد و شوهرش برای این که روح همسرش از دست اون روح شیطانی آزاد شه با تیر نقره ای همسرش رو کشت, برای همین روی لباس زن سوراخ تیر و رد خون هست و لباس شوهر با چاقو تزیین شده .
دختر با چنان آب و تابی داستان رو تعریف می کرد انگار خودش اون روح شیطانی تسخیر کننده است
و سمت دیگه جونگده لباش رو می گزید که از شدت خنده وا نره,
دیدن چهره ی عصبی و ترسیده ی هارا اون رو به وجد می آورد و از الان منتظر پایان مهمانی بود .
و هارا که به خاطر این انتخاب با اخم به جونگده نگاه می کرد .
نمی دونست چرا می ترسید اگه این لباس را انتخاب کنه همین بلا سرشون میاد ولی دیگه دل خوشی به این لباس و تم نداشت
در طرف دیگه جونگده لباس خودش را برداشته و به اتاق پرو رفته بود ,دل تو دلش نبود تا امتحانش کنه .
هارا سمت یونا برگشت و در کمال تعجب دید خوابیده, واقعا خواب بود یا برای استراحت چشماش رو بسته بود؟
اخمی کرد و سمتش رفت و لگد محکمی به پاش زد و یونا با ترس و شوک پرید .
نگاه وحشتناکی به هارا کرد: مریضی؟؟؟
قلبش محکم می تپید و یه دفعه دمای بدنش 38 درجه رو رد کرد .
صاف روی صندلی نشست و فروشنده سمتشون اومد
لباس هارا رو دستش داد و گفت: می تونین امتحانش کنین .
هارا لباس رو بدخلقی گرفت و انگشت اشاره اش رو ست یونا گرفت: تا از اتاق پرو برگردم بهتره لباستو انتخاب کرده باشی .
و لبخند چشایر مانندی زد.
فروشنده با همان لبخند دلربایش که برای یونا اصلا جذاب نبود به یونا نگاه کرد
-استایل خاصی مدنظرتونه ؟
یونا نگاهی به لباس ها انداخت, هیچ احساسی تو چهره اش نبود؛
هیچ لذتی برای خرید نداشت.
فقط می خواست لباسی رو انتخاب کنه که زود تموم شه و بره پی کارش .
آلیس در سرزمین عجایب. آنابل. مینیون. راپونزل .
گوشه ی لبش بالا رفت و باخودش گفت: همینم کمه دو متر مو رو دنبال خودم بکشونم .
عروس مرده .
و لبخند دندان نمایی زد "با این حجم آرایش حتما دیدنی می شم "
سیندرلا. سفید برفی. زیبای خفته
" بیش از حد تجملاتی "
هر کدوم رو می دید می تونست ایراد سنگینی روش بذاره
می دونست ته قلبش برای رفتن راضی نیست که هیچ لباسی به دلش نمی نشست .
فروشنده با کنجکاوی نگاهی به یونا کرد و گفت: اگه چیزی مدنظرتون نیست من می تونم کمکتون کنم .
یونا خسته و بی حوصله به فروشنده نگاهی کرد: فلوت زن هاملین (پید پایپر)
فروشنده کمی گیج شد: ولی اون که مرد بود .
یونا با بی تفاوتی گفت: مرد باشه. مگه زنا نمی تونن مثل اون باشن؟؟ آه خدای من تو خودت یه زنی می خوای بحث جنسیت زده نباشیم باز کنم؟
فروشنده قدمی عقب رفت و به رفتار پرخاشگرانه ی یونا فکر کرد .
این دختر حالش خوبه؟ آیا او مستحق این رفتار تند بود ؟
یونا نفس خسته ای کشید و گفت: فرقی نداره. خیلی گرون نباشه و نیاز به آرایش و گریم هم نداشته باشه.
فروشنده نفس راحتی کشید: یکی از خاص ترین استایل های امسالمون خیلی به شما میاد .
یونا هیچ تلاشی برای مشتاق نشان دادن خودش نکرد .
فروشنده ادامه داد: چیزی از خدایان یونان هیدس و پرسفونه شنیدی؟
یونا تلاش کرد که چشماش رو درحد نمایان شدن سفیدیش بالا نبره. این فروشنده ی چرب زبون اون رو چی فرض کرده,
که می شینه و داستان های تخیلی می خونه؟ علاقه داشت ولی وقتش رو نه.
فروشنده که با دیدن گنگی چهره اش جوابش رو گرفته بود نفس عمیقی کشید؛ خودش و اعصابش رو کنترل کرد .
بالاخره مجبور بود این لباس رو به این دخترک بی اعصاب بفروشه .
- هیدس خدای دنیای زیرین (مردگان) و زئوس خدای دنیای زنده هاست.
همین جمله ی اول کافی بود تا یونا به عقل دختر فروشنده شک کنه .
ولی دختر فروشنده مصمم بود لباس رو بهش قالب کنه
ادامه داد: یه روز هیدس به دنیای زنده ها میاد و پرسفونه دختر زئوس رو تو باغ می بینه و چون خیلی خوشگل بوده خوشش میاد و اون رو می دزده و به دنیای زیرین می برش .
مکثی کرد تا آب دهانش رو قورت بده
- هیچکس نمی تونست قبل از مرگ به دنیای زیرین بره ولی پرسفونه رو می بره باهاش ازدواج می کنه و اون میشه ملکه دنیای زیرین.
یونا لبخندی به این داستان عاشقانه ی بچگانه زد .
هنوز هم طرفدار فلوت زن خود بود ولی این فروشنده قصد بیخیال شدن نداشت .
- از طرفی مامان پرسفونه که مثل خودش الهه ی حاصل خیزی بود به خاطر نبودن دخترش ناراحت می شه و به خاطر ناراحتیش حاصل خیزی از بین میره و همه جا رو خشکسالی برمی داره, برای همین زئوس میگه باید پرسفونه برگرده ولی هیدس قبل رفتن پرسفونه, بهش یه دونه ی انار میده که بخوره و پرسفونه نمی دونسته که هرکسی تو دنیای زیرین چیزی بخوره هرجا بره بازم باید برگرده دنیای زیرین.
یونا نگاهی به در اتاق پرو کرد .
می دونست به زودی هارا میاد و اگه ببینه لباس انتخاب نکرده سرزنشش می کنه و از طرفی از نوع تعریف داستان هم خسته شده بود. شاید اگه با لحن بهتری تعریف می کرد و الان تو مود بهتری بود این داستان براش جالب بود.
رو به فروشنده با لبخند ساختگی گفت: همین رو می برم . امیدوارم قیمتش مناسب باشه .
فروشنده لبخند به شدت گشادی زد و گفت: معلومه که هست. الان سایز شما رو میارم .
..................
سرش رو به پنجره تکیه داد, باران نم نمک می بارید و این حال مزخرفش رو تشدید می کرد . باحدی که عاشق بارون بود.
جونگده با یک دست فرمون رو هدایت می کرد و دست دیگه ش قفل تو دست هارا و روی پای هارا بود .
به بهترین دوستش حسادت می کرد؟
نمی دونست .
رابطه ی جونگده و هارا به لطف او و چانیول بود
جونگده دوست صمیمی چانیول و هارا و یونا بهترین های هم .
طبیعتا دلش برای اون عوضی تنگ شده بود ولی دوست نداشت امشب اونجا ببینش .
نمی خواست در برابرش ضعیف باشه
هنوز یه هفته هم از مسخره ی دیگران شدنش نگذشته و حالا باید تو این مهمونی مقابل همه باشه .
و باز هم امید داره که چانیول اون جا نباشه.
و بیشتر از اون امید داره که از پس این لباس بربیاد
احمقی محض بود انتخاب همچین لباسی .
اون رو به یاد سریال های تاریخی مینداخت .
و همین طور گل هایی که تو موهاش کار شده بود .
نگاهش رو از کاپل مقابلش برداشت و مجدد به جاده چشم دوخت .
+++++++
بارون قطع شده بود ولی هوا کمی سرد بود .
هیچ کتی همراهش نداشت و با وجود بازوهای لخت و لباس نازکش باید منتظر سرماخوردگی جذابی می موند .
مقابل ورودی ایستادند و نگهبانی که ماسک ترسناکی روی صورت و نیزه ای تو دستش داشت کارت های دعوت رو چک می کرد .
خون به گونه ی یونا حمله کرد و نگاه خشمگینش رو حواله ی هارایی کرد که خودش رو سرگرم کارتش کرده بود .
چند تا از رو اعصاب ترین هم کلاسی هایش پشت سرش بود و حالا بهترین زمان برای مسخره شدنش توسط اونا بود .
زمانی که کارتی برای ارائه نداشت و این نگهبان عظیم الجثه پسش می زد .
احتمالا باید کل شب رو تو ماشین منتظر می گذروند .
شاید هم جونگده از میزبان درخواست دعوت بدموقع برای او می کرد.
رقت انگیز.
این جا چی کار می کرد؟ چرا قبول کرد بیاد؟
جونگده و هارا کارت هاشون رو نشون دادن و بعد از چک شدن وارد شدن .
صدای میسو تو گوش یونا پیچید: سردت نیست؟ سرما می خوریا .
و نخودی خندید.
یونا قدمی جلو برداشت و بدون برگشتن به سمتشون گفت: مشکلی نیست کتم تو ماشینه .
بهترین جواب. می تونست نبود کارتش رو به بودنش تو ماشین ربط بده و زود جیم شه.
مقابل مامور ایستاد و گوشه ی لبش رو گزید: اممم... کارتم ..
مامور از دیدن یونا به وجد اومد و گفت: بله چک شده بفرمایید داخل خیلی خوش اومدین.
یونا نگاهش سمت هارا کشیده شد و باخودش گفت: می تونست کارتمو به خودم بده.
تعظیمی به مامور کرد و وارد محوطه ی باغ شد .
بیش از اندازه زیبا بود .
کل باغ با لامپ های ریز, کدو تنبل, اسکلت های انسان و چیزهای دیگه به بهترین شکل ممکن تزیین شده بود .
و این تزیینات لبخند شیرینی رو لبای یونا گذاشت که با وجود نسیم سردی لبخندش محو شد .
دامنش رو کمی بالا گرفت و سرعتش رو بیشتر کرد تا پشت سر هارا و جونگده وارد سالن اصلی شه .
پوست دستاش از سرما قرمز شده بود,
وارد سالن شد که چندان روشن نبود
در ورودی با تارهای عنکبوت مصنوعی تزیین شده بود
و هر دو طرف در روی پایه هایی جمجه ی انسان و شمع های فانتزی که تا نصف آب شده بودن قرار داشت .
دیوارها با ماسک های چندش آور و نوارهای مشکی و نارنجی تزیین شده بود
سریع خودش رو به گوشه ای پناه داد تا گرم شه .
هارا و جونگده بلافاصله گرم احوال پرسی با بقیه شدن و دیگه اهمیتی به بود و نبود یونا ندادن .
از اول هم می دونست فقط تا داخل سالن همراهیش می کنن و بعد, اون می مونه و یه مهمونی خسته کننده با سوال های هم کلاسی های فضولش .
نگاهی به فضای داخلی سالن کرد .
اکثر مهمون ها ایستاده بودن و خدمتکارها با انواع نوشیدنی ها و فینگرفود ازشون پذیرایی می کردن .
حالا که کمی آروم شده بود و دمای بدنش با دمای محیط یکی می شد متوجه نگاه های هم کلاسی هاش شد.
لبخند زورکی ای تحویلشون داد .
چرا این طوری نگاه ش می کردن؟
شاید چون لباسش خیلی گرون نبود .
براش اهمیتی نداشت که درباره ش چه فکری کنن .
بعد از کات کردنش با چانیول همه بد نگاهش می کردن .
"چطور ممکنه همچین دختری بیخیال چانیول بشه "
"اون واقعا یه احمق خالصه و احمق تر از اون, اون پارکه که از اول رفت با این"
" جذاب, پولدار و صد البته مهربون. درک نمی کنم چرا باهاش کات کرده. اون دختر واقعا بیماره "
بهترین جملاتی که ناخواسته از اطرافیاش شنیده بود
دعواش با چانیول منجر به کات کردنشون از طرف یونا شد
ولی بعد از گذشت یک هفته او بیش از اندازه دلتنگ چانیول بود .
نه به خاطر جذاب, پولدار و مهربون بودنش, فقط به خاطر خود چانیول و تمام احساساتی که با او تجربه کرده بود. برای لبخند لعنتی و چال لپش , برای تن صداش, برای گرمی دستاش, برای صدای آروم نفس کشیدنش وقتی خوابه.
با احساس درد گرسنگی و بلند شدن صدای قارقوری ست میز پر از غذا رفت. سمتش رفت ولی با دیدن غذاها اشتهاش بسته شد .
تمامی غذاها با تم هالووین تزیین شده بودن. گوش, چشم و دیگر اعضای بدن انسان.
در حال بهم زن نشان دادن غذاها بسیار موفق بودند, بخصوص وجود سسی که به غلظت خون بود.
قدمی عقب رفت که حضور شخصی رو حس کرد .
برگشت و با چهره ی خوناشامی مدرن جونگین رو به رو شد .
موهاش رو بالا زده بود و دور دهن و چشماش قرمز بود .
باخط چشم مشکی پررنگی که با کت بلندش مچ شده بود.
لبخندی به او زد و گفت: مخ چند نفرو تا الان زدی؟
جونگین نیشخندی زد که نیش های خوناشامیش نمایان شد, این استایل بیشتر به جونگین میومد تا جونگده.
جونگین: نیازی به مخ زدن ندارم هر کسی رو بخوام خودش سمتم میاد .
نگاهی به جونگین و بعدش به غذاها کرد و با خودش گفت : کدومش رو اعصاب تره؟
نگاهش رو سمت جونگین برگردوند: چی می خوای؟
جونگین به میز تکیه داد و شیرینی ای به شکل چشم که رگ های باریکی ازش آویزون بود رو برداشت و تو دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: با چانیول حرف زدم و سوتفاهما رو براش ...
حرفش رو نصفه گذاشت و گفت: لازم نبود این کارو کنی. داری می گی سوتفاهم .
جونگین: لازم نبود بهش چیزی بگم چون همون اول یه مشت محکم بهم زد .
یونا پوزخندی زد و شونه ای بالا انداخت: فقط یکی؟ خوبت کرد .
جونگین لبخندی زد و گفت: وقتی بهش توضیح دادم اون شب تو رو با جی هیون اشتباه گرفتم به خودش اومد. قبول کن قرار نبود لباسای همدیگه رو عوض کنین .
مکثی کرد وادامه داد: من همیشه عادتمه جی هیون رو با بوسه سوپرایز کنم .
یونا چشماشو برگردوند و یادش به بوسه ی تصادفی و بدموقع خودش و جونگین افتاد .
انقدر ناگهانی که هر دوتاشون طوری شوکه شدن که توانایی هیچ کاری نداشتن و به همدیگه خیره شدن .
بوسه ای که چانیول از دور شاهدش بود و این شد دلیل دعوا و بحث هاشون .
باز هم شکمش قار و قور کرد و لبخندی رو لبای جونگین نقش بست
جونگین: خوشحالم اومدی. اگه نمیومدی چانیول واقعا دهنمو صاف می کرد.
تازه دستش سمت شیرینی ای به شکل تابوتی پراز جمجمه رفته بود که با شنیدن جمله ی آخر جونگین دستش برگشت .
" اگه نمیومدی چانیول دهنمو صاف می کرد "
چانیول اینجا بود. ته دلش هم می دونست امشب می بینش ولی حالا که حرفی ازش شده بود یه دفعه گرمش شد و قلبش محکم تر می زد .
جونگین سوتی زد و گفت: مثل همیشه جذاب... دتس مای گرل ...
یونا رد نگاهش رو دنبال کرد تا به جی هیون رسید .
دختر لاغر اندام مومشکی که از پشت یکم مثل خودش بود .
جونگین یونا رو تنها گذاشت و سمت جی هیون رفت .
هنوز هم به نظرش دعواش با چانیول احمقانه ترین اتفاق ممکن بود .شاید تاثیرات هورونی؟ شاید عدم اعتمادی که از چانیول به خودش دیده بود؟
آهنگ ترسناک طور به آهنگ ملایمی تغییر کرد و هر کسی دست زوجش رو گرفت و برای رقصیدن به مرکز سالن رفت .
جایی که با ریسه های نوری کوچیکی برای رقص آماده شده بود .
اولین زوج هارا و جونگده بودن و بعد از آنها جونگین و جی هیون.
شیرینی رو برداشت و همین که نزدیک دهنش برد دستی دور کمرش حلقه شد و بلافاصله شیرینی از دستش افتاد, از ترس و شوک ناگهانی تکونی خورد و عقب تر رفت تا به جسم سفتی برخورد کرد.
زیرلب فحشی داد ولی با تنگ تر شدن حلقه ی آغوش کمی آروم شد .
لازم نبود برگرده و ببینه کیه. اون رو از نوع بغل کردنش می شناخت, از بوی عطر همیشگی اش و حتی از صدای نفس کشیدنش که حالا کنار گوشش بود .
- دلم برات تنگ شده بود پرسفونه
یونا لبخندی زد, شنیدن صدای بمش باعث فراموشی اتفاقات اخیر شد.
دستاش رو روی دستای چانیول گذاشت و گفت: چی؟؟
مکثی کرد و با یادآوری فروشنده ی پرحرف گفت: عااا پرسفونه و هیدس ..دنیای زیرین...
چانیول اون رو سمت خودش برگردوند و حالا یونا می تونست بعد از چند روز ببینش .
با لباسی که مثل لباس خودش تم داستان هیدس رو داشت بی نهایت می درخشید .
یقه ی گشاد و حاشیه ی زیگزاگی لباس چانیول باعث شد یونا یاد داستان بیوفتد و گفت: از کجا می دونستی من این لباس رو می گیرم؟
چانیول لبخندی زد: اهمیتی داره؟ چیزی که مهمه اینه تو الان اینجایی تو بغلم و تو خونمون .
یونا مکثی کرد و گفت: خونمون؟
چانیول قدمی عقب برداشت و همون لحظه چراغا خاموش شدن و تنها نوری که وجود داشت روی او و چانیول بود .
همه ساکت شدن و آروم سمت گوشه ی مخالف سالن رفتند.
خبری از پچ پچ هاشون نبود.
یونا با خودش گفت: داره شوخی می کنه ...
لبخند چانیول عمیق تر شد و روی زانوش نشست , از جیبش جعبه ای مخملی درآورد بازش کرد و رو به یونا گفت: ملکه ی دنیای من می شی ؟
یونا ناخواسته دستش رو روی دهانش گذاشت و داستان رو به یاد آورد .
" دنیای زیرین (مردگان), دانه ی اناری که با خوردنش باز هم باید به این دنیا بازگردد "
حالا صدای پچ پچ های هم کلاسی هایش می آمد و براش اهمیتی نداشت .
تنها کسی رو که می دید چانیول بود و حالا می دونست تمام این ها از اول نقشه بود .
برنامه ریزی برای درخواست ازدواج.
اصرار هارا, حرفای فروشنده, کارت دعوت, لباس و افسانه ی یونانی, صاف شدن دهن کای و همه چی
مثل همیشه به بهترین شکل سوپرایزش کرده بود و حالا او تو خانه شون درخواستش رو پذیرفت, در آغوش کشیده شد و درنهایت با طعم گرم لبای چانیول به آرامش از دست رفته ی این هفته اش رسید.
..................
چانیول او را قابل آینه نشاند و در حالی که گل ها رو به آرومی از موهاش درمی آورد گفت: وقتی گذاشتنشون اذیت نشدی؟
یونا: معلومه که نه. آخر داستان چیشد؟
چانیول: پرسفونه 3 ماه سال تو دنیای زیرینه که تو اون سه ماه به خاطر غصه ی مادرش زمستون و خشکسالیه و بقیه ی سال پیش مادرشه و حاصل خیزی .
مکثی کرد و آخرین گل رو دراورد ادامه داد: اگه خانواده ت من رو قبول نکردن چی؟
یونا خندید: می خوای یدونه انار بدی دستم که مجبور شم سه ماه سال پیشت باشم؟
چانیول اخمی کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد: از این خبرا نیست. می دونی چیه؟ این داستان رو فراموش کن.
یونا سمت لامپ رفت و بعد از خاموش کردنش گفت: دنیای زیرین خیلی بهتر از فلوت زن هاملن بود .
چانیول کناری رفت تا آغوشش رو برای یونا باز کنه گفت : چی؟
یونا کنارش دراز کشید و گفت: می خواستم با استایل فلوتزن بیام خب حالا نوبت منه داستان تعریف کنم.
چانیول بوسه ای به سر یونا زد و گفت: به خاطر اون اتفاق متاسفم. وقتی دیدمتون عقل از سرم پرید و همون موقع فهمیدم بدون تو نمی تونم.
یونا دست چانیول رو نوازش کرد و گفت: منم متاسفم. جای توضیح دادن از کوره در رفتم.
چانیول یونا رو بیشتر تو بغلش فشرد و گفت: خب از فلوت زن بگو.
یونا چش هاش رو بست و سعی کرد بالحن متفاوتی از فروشنده داستان رو تعریف کنه : موشهای مزاحم، شهر هاملن رو گرفته بودن و یه روزی سر و کله ی نینوازی با یه نی سحرآمیز تو این شهر پیدا می شه
مکثی کرد: صبرکن ببینم جریان این سم خونه ی اسرارآمیز چیه؟
چانیول بلند خندید و گفت: به مرور متوجه ی اسرار این خونه میشی. ادامه بده...
یونا: یاد تو شهر و قول میده که مشکل موش ها رو حل کنه...- پایان
YOU ARE READING
UnderWorld
Romanceوان شات: رمنس چانیول، جونگده، جونگین دخترها خیالی ..... چیزی از خدایان یونان هیدس و پرسفونه شنیدی؟ یونا تلاش کرد که چشماش رو درحد نمایان شدن سفیدیش بالا نبره. این فروشنده ی چرب زبون اون رو چی فرض کرده, که می شینه و داستان های تخیلی می خونه؟ علاقه دا...