آخرای شب بود و سانا درحالی که خودش رو لعنت میکرد که چرا ماشینش رو انقدر دور پارک کرده، با سرعت زیاد توی خیابون خلوت و تاریک قدم برمیداشت تا زودتر به پارکینگ برسه.
همیشه شایعات بدی از این شهر به گوشش رسیده بود. از سکوت بیش از حدش، تاریکی و سایههای فراوانش، نگاههای بی روح و خیرهی مردمش. و حالا که مجبور شده بود به خاطر کار مدتی رو اینجا زندگی کنه، تازه میفهمید چرا همه از این شهر وحشت دارن.
مطمئنا این شهر طلسم شده بود!
حتی آب و هوای اینجا هم عجیب بود. بیشتر روزها ابری یا بارونی بود، همه جا پر از درختهای بزرگ بود که کل شهر رو زیر سایههای بلندشون پوشونده بودن. مردم ساکت و آروم و مرموزی هم داشت که اصلا با غریبهها میونه خوبی نداشتن.
نه اینکه اهل آزار و اذیت باشن، نه! فقط جوری رفتار میکردن که حتی دختر شجاعی مثل سانا، که با وجود این همه شایعه بازم به این شهر اومده بود، همیشه احساس ترس داشت، و حتی گاهی هم احساس اضافه بودن میکرد.
اینطور که معلوم بود همه از لحظهی اول طردش کرده بودن. انگار که دخترک یه آدم جزامی و خطرناکه. هیچکس حتی جواب سلامش رو نمیداد، و فقط نگاههای خیره شون مثل یه وزنهی سنگین همیشه و همه جا روی دوش سانا بود. و این اصلا حس خوبی بهش نمیداد. چون احساس میکرد همیشه و همه جا یک جفت چشم درحال نگاه کردن بهش بود.
مطمئن بود راز بزرگی توی این شهر بکر و دست نخورده دفن شده که اینجا رو مثل لقبی که بهش داده بودن، تبدیل به "قلمروی تاریکی" کرده. با وجود موقعیتهای خوبی که برای استفاده داشت، پر از ناشناختههایی بود که دختر مراقب بود تا توی اونها نیوفته.
سانا دختر مستقل و خشنی بود. فقط برای کار و استفاده از پتانسیلهای خوب این شهر به اینجا اومده بود، و فقط میخواست از چیزی که همه دور انداخته بودن، سود ببره. همین انگیزه باعث شده بود اینجا دووم بیاره.
بلاخره به پارکینگ خلوت و تاریک همیشگی، که به خاطر بی استفاده موندش شبیه مکانهای متروکه شده بود، رسید. مثل همیشه بیش از حد مراقب اطرافش بود و حواسش کاملا جمع بود. چون مطمئن بود توی این خراب شده هم تنها نیست. بازم سنگینی نگاهی رو حس میکرد.
تقریبا نزدیک ماشینش بود که صدایی رو از پشت سرش شنید. درجا ایستاد و برگشت. پس درست حدس زده بود. مرد میانسالی از دور داشت تماشاش میکرد.
سر و وضع خوبی نداشت. شبیه آدمهای فقیر و خیابونی به نظر میرسید. احتمالا مثل بقیه رهگذرها، اونم با دیدن سانا به زودی ناپدید میشد. این رسم مردم اینجا بود، فرار از آدمهای غریبه!
تو همین فکرها بود که یهو مرد به راه افتاد. سانا دید که با سرعت زیاد، داره به سمتش میاد. چند قدم عقبی رفت و بعد سریع برگشت تا زودتر به ماشینش برسه. ولی با صدای بلند و ترسناک خندهی مرد دوباره سرجاش میخکوب شد و برگشت. مرد حالا بهش نزدیکتر شده بود.