سوزی که از سمت ساحل پوستش رو سیلی میزد باعث شده بود برای چندمین بار خودش رو لعنت کنه که چرا به حرف برادرش گوش نداد و لباس ضخیم تری قبل ترک کردن خونه نپوشید.
عصبی بود..از سرمای ساحل..از پدرش...از برادر ناتنیش و از خودش. با اینکه بارها با پدرش بحث کرده بود و براش وضعیتش رو توضیح داده بود بازم سرخود کاری که میخواسته رو انجام داده.
لگد محکمی به سنگ جلوی پاش زد و صدای خفه ای از گلوش به بیرون راه باز کرد.. هیونجین برای جدا کردن پدر و پسر پیش قدم شده بود و حالا نتیجه فضولیش توی بحث بزرگتراش، زخم بزرگی بالای ابروش بود.
عذاب وجدان گلوشو چنگ انداخته بود و دائم بهش اتفاق چند ساعت پیش رو یادآوری میکرد و نمیذاشت مینهو با شنیدن صدای خواننده موردعلاقش، آرامش بگیره.
هدفون نقره ایش که از مادرش به یادگار مونده بود رو روی گردنش فیکس کرد و برای چندمین بار دم عمیقی از هوای اطرافش گرفت.
حتما پدرش الان توی خونه درحال مشروب خوردن و مست کردن بوده پس ترجیح داد که تا شب توی ساحل، مکان همیشی و مخفیش بمونه.
دلش برای برادرش میسوخت که بدون خواست خودش وارد همچین فلاکتی شده بود و حالا چی؟ کسیم که اونو وارد زندگی بی سر و ته خانواده لی کرده صبح تا شب مست میکنه و بدون توجه به اطرافش پسر بزرگترش رو به باد کتک میگیره فقط بخاطر اینکه از مادر مرحومش چیزی یاد کرده.
آهی کشید و تکیش رو به سنگ بزرگ و تیره رنگ داد. فردا اولین روز مدرسش بود و مینهو هیچ نظری نداشت که چطور قرار بود توی اون محیط شلوغ روی کارهاش تمرکز کنه.
مینهو پسریه که درک نشده...پسریه که محبت ندیده و کسیه که نمیتونه درک کنه. کسی که با هدف دوستی سمت مینهو میاد قطعا با قلبی شکسته راهی که اومده بود رو برمیگرده...دردناکه ولی حقیقته.
پسر مو قهوه ای معتقد بود که آشنا شدن با افراد بیشتر تو زندگی فقط به تعداد ترکهای قلبش اضافه میکنه و هیچ سود دیگه ای نداره و این طرز تفکر بعد از فوت مادرش و وارد شدن مادرناتنیش به زندگی کسل کنندش حتی قوی تر هم شد، برای همینه که تا این سن بدون هیچ دوستی فقط به ساحل میومد و به امواج دریا که گاهی از دست باد خشمگین میشدن و گاهی به ارومی با شن های ساحل بازی میکردن خیره میشد.
دلش میخواست بازم آهنگ گوش بده ولی گوش هاش از سرما درد گرفته بودن و مجبور بود برای چند لحظه هم که شده به خودش استراحتی بده.
چشم هاش رو بست و حتی بعد از شنیدن قدم هایی که نزدیکش میشد اونهارو باز نکرد.
_هیونگ..
اخمی روی پیشونیش شکل گرفت.
_تعقیبم کردی؟
لحن صداش اروم بود، نمیشد گفت ناراحته یا عصبانی.
_هیونگ متاسفم ولی...
چشم هاش رو آروم باز کرد و به زخم برادرش که هنوز لکه های خون روش خودنمایی میکردن خیره شد. سری تکون داد و با گرفتن دست پسر کوچکتر اون رو مجبور کرد تا کنارش بشینه.
_چرا وقتی زخمت اینطوریه اومدی دنبال من؟
نگران گفت و مثل برادر بزرگتر مسئولیت پذیر چسب زخمی که همیشه تو کولش داشت رو بیرون اورد.
_من..من نباید دخالت میکردم..ولی هیونگ.
هیونجین با چشم هایی که میشد غم رو از توی برق نگاهش شکار کرد به مینهو خیره شد.
_من واقعا نگرانتم...میدونم اونقدر لیاقت ندارم که خودم رو برادرت بدونم و من حتی پسر این خانواده نیستم و متاسفم بخاطر دخالتای بیخودم اما تو با این کارات به-
_هیشش بزار زخمتو تمیز کنم.
مینهو بین حرف هیونجین پرید و اون رو مجبور کرد که برای چند لحظه دست از تند تند خیالبافی کردن برداره و با چهرهای که میشد حالا ناراحتی و دلخوری رو از توش دید مشغول کشیدن دستمال روی زخم هیونجین شد.
_کی گفته تو لیاقت برادری با منو نداری؟ من باید اینو بگم.
دلش میخواست با شوخی بحث رو عوض کنه و یزره از جو متشنج کم کنه ولی حتی عرضه این کارم نداشت..مینهو و شوخی کردن؟
_ممنونم.
هیونجین گفت و از جاش بلند شد. زخمش میسوخت و باید کارای فرداش روهم میکرد.
_هیونگ نمیای بریم؟
مینهو سری تکون داد و به آب ساحل که با شیطنت شن هارو خیس میکرد و دوباره عقب میرفت خیره شد.
_نه..یزره دیگه میمونم.
هیونجین هومی کرد و معذب به راه افتاد، مطمئن نبود که میتونه این حرف رو بزنه یا نه ولی بهرحال وظیفش میدونست که این رو به پسر بزرگتر بگه.
_هیونگ مراقب باش سرما نخوری فردا مدرسه داری.
مینهو خنده کوچیکی از اهمیت زیاد برادرش سر داد و مسیر نگاهش رو از فضای بیکران جلوش به چشم های کشیده پسر کوچکتر داد.
_توام همینطور.
هیونجین لبخند بزرگی به پهنای صورتش زد و با هیجانی که باعث شد چند دفعه از روی سنگ ها لیز بخوره، راهی خونه شد.
لبخند مینهو محو شد و دوباره چهره بی حسش رو مهمون صورت رنگ پریدش کرد..حالا که درد گوش هاش قابل تحمل بودن چرا آهنگ نمیذاشت؟
_صورت خندون بیشتر بهت میاد.
با تعجب سمت صدا برگشت و بدون اینکه بفهمه دستش روی هدفونش خشک شد.
_چ-چی؟°•×-|ᴛʜᴇ ɴɪɢʜᴛ ᴡᴇ ᴍᴇᴛ - ʟᴏʀᴅ ʜᴜʀᴏɴ|-ו°

YOU ARE READING
The Boy He Met
Short Storyاز ساحل متنفر بود..از اون پسر و سمعک قدیمی مضخرفش متنفر بود..از همه خاطراتی که باهاش ساخته بود متنفر بود..از خودش متنفر بود! ➪ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴍɪɴsᴜɴɢ - ʜʏᴜɴʟɪx ♪ ➪ɢᴇɴʀᴇ: ɢᴇɴ - ᴀɴɢsᴛ - sʟɪᴄᴇ ᴏғ ʟɪғᴇ ♪ ➪ᴡʀɪᴛᴇʀ: ☁︎ʜɪʀᴏ