🎃part15🎃

178 45 8
                                    

۵دقیقه بعد کلاوس توی خونه هیل ایستاده و تعارفی برای نشستن روی مبل خونه نشنیده بود.

_انتظار داشتم تو برای تشکر به خونم بیای.
و با موذی‌گری به سمت درک برگشت‌.

درک اما بی حوصله نفسی کشید: من درخواست کمک نکردم.

کلاوس خندید. باید حدس می‌زد مردی از چنین خون و نسلی انقدر یکدنده‌ باشه.

_ می‌خواستی تا آخر عمرت توی زندان بپوسی؟!

درک بطری ودکای روی کانتر رو برداشت و به سمت کلاوس گرفت: بهتراز زندگی در همسایگی یک عوضیه!..

نیکلاوس با پوزخند دست دراز کرد و بطری رو گرفت اما قبلش درک به حرف اومد: یک عوضیِ قاتل..!

و بطری رو کشید و قبل از اینکه مرد روبروش بتونه حتی پلک بزنه اون رو توی صورت نیکلاوس کوبیدو خرد کرد.

دورگه اما میتونست عکس العمل نشون بده ولی کاملا براش غیر منتظره بود.. پس قدمی به عقب برداشت و منتظر موند زخم‌های صورتش مداوا بشن.

_ فکرمی‌کنی انقدر احمقم که به خاطر شهادت دروغت خودم رو بهت مدیون بدونم؟

نیکلاوس نیشخند زد و به خرده شيشه‌ها نگاه انداخت: مجبوری درک.. حرف‌هام رو باور کردی وگرنه سراغ جاناتان نمی‌رفتی.

_پس اون بوده که همه چیز رو بهت گفته؟

نیکلاوس سری از روی تاسف برای بی اطلاعی‌های پسر جوان‌تر تکون داد: پیشگوهای ماه هیچ وقت اسرار گله خودشون رو به غریبه‌ها لو نمیدن درک.
پاش رو روی خرده شيشه‌ها گذاشت و با لذت به صداشون گوش داد.
_ مخصوصا همچین رازی رو!

درک میون حرفش پرید: چرا وجود آلفای حقیقی انقدر مهمه؟

کلاوس به سادگی جواب داد: به خاطر قدرت‌هایی که داره.

درک پوزخند زد و با صدای خشکی پرسید: پس دلیل اینکه این همه دردسر رو تحمل کردی تا طلسم آلفای حقیقی رو پیداکنی قدرت من بوده؟!

لحظه‌ای صورت کلاوس شوکه شد ولی سریع خودش رو جمع کرد.. خنده یک وری زد: آه درک.. باور کن چیزهایی که می‌دونی قابل مقایسه با من نیست، که حالا سعی داری منو دست بندازی!

درک اینبار بی پرده حرف زد: توی پیشنهاد کاری مسخره‌ت حرفی از طلسم نبود نیکلاوس.

_ انتطار داشتی چی بگم؟ توحتی صبرنکردی تا همه چیز رو برات کامل تعریف کنم.
با دست بهش اشاره زد: افسانه می‌گه آلفای حقیقی با نابود کردن تمام گله‌ها به وجود اومده.. به نظرم دروغ نگفته..
صورتش رو با تمسخر توی هم برد و پرسید: مشکل کنترل اعصاب داری نه؟!

درک بی صدا وعصبی خندید و با تاسف سرتکون داد: ازخونه من برو بیرون مایکلسون.

نیکلاوس هم که داشت لبخند می‌زد ناگهان جدی شد: چه بخوای چه نه به من نیاز داری درک.

ANCHORWhere stories live. Discover now