"دروغگو "یک لبخند، یک قدم، یک حلقه، یک تیر و دو قلب مرده
2ام دسامبر بود
به خوبی به یاد داشت... زمانی رو که چطور با بیرحمی جلوی چشم هاش به مادرش تجاوز کردن و پدرش رو زجر دادن و در نهایت همراه 24 خانواده ی دیگه گردنشون رو از بدن جدا کردن و به نیزه زدن... دوره مثل کابوسی که فرسخ ها دور بود... دهکده به اتش کشیده شده بود و اون حتی نمیتونست حرف بزنه اسمی نداشت... حرفی هم برای گفتن نداشت... بخواطر شوک عصبی نمیتونست حرف بزنه چون اون فقط 10 سال داشتتبدیل شده بود به یه دیوانه ی پرخاشگر و خطرناک
از 10 سالگی تا 19 سالگی خودش رو توی تیمارستان گذروند و توی 19 سالگی فرار کرد
ولی اون شب دوتا مرد مست بهش حمله کردن و اون با یه چاقو هر دو نفر رو کشتبه زندان منتقل شد و هم سلولش یه پدوفیل بود( پدوفیل:کسی که به بچه ها گرایش داره)اون یه متجاوز بود و سعی کرد بهش نزدیک بشه... پس مشتش رو توی اینه کوبید و یه تیکه اینه برداشت و توی شکمش کرد
اون حتی اسمی هم نداشت پس بهش میگفتن "25"
chamomile
پول هایی که از پرستار کش رفته بود رو خرج کرده بود تا به اونجا برسه... به خونه ای که همیشه خوابش رو میدید جایی که انگار اونجا زندگی میکرد
برگه ی "ممنوعه "رو از روی در برداشت و وارد شد و در رو پشت سرش بستبعداز عوض کردن لباس و پوشیدن لباس های پدرش و غر زدن بخواطر کمبودنشون
ماسک هایی که خریده رو برداشت و یکی از اونا رو به صورتش زداز توی صندوقچه کمی پول برداشت و سمت فروشگاه رفت... دولت برق خونه رو قطع کرده بود پس مجبور شد شمع بخره
بعداز خریدن شمع سمت نزدیک ترین کافه رفت " chamomile"کافه ی بابونه روی دیوار ها پر از قاب عکس های مختلف از بابونه و روی هر میز دسته گلی از گل بابونه بود
روی هر میز دفترچه کوچیک و خودکار بود
درخت کریسمس کنج کافه همه چیز رو نظاره میکردروی صندلی میز 8 نشست کنار دیوار... گارسون با نشاطی سمتش اومد... موهای سیاه مثل شب و چشم های قهوه ای روشن مثل عسلش... لب های سرخش که مثل گلبرگ گل رز بودن... زیباییش رو فریاد میزدن
بستنی سفارش داد تنها چیزی که توی این سالها یک بار هم بهش لب نزده بود
گارسون با ظرف پر از بستنی های... توت فرنگی، شکلاتی، بلوبری، موزی، وانیلی و البالویی اومد و قاشق رو توی ظرف گذاشت
بعداز تموم کردن بستنی به دفترچه خیره شد... باید ارزو هاشون رو توی یکی از برگه ها مینوشتن و به درخت اویزون میکردن
ولی اون ارزویی نداشت... اون فقط ازادی میخواست... الان داره... اصلا نمیدونه ارزو چی هست... وقتی 10 سالش بود میخواست زودتر بزرگ بشه... خوب شد... اما متفاوت... پس اره هی-
![](https://img.wattpad.com/cover/333005060-288-k806489.jpg)
YOU ARE READING
chamomile{ziam}short story
Short Storyباغ بابونه من رو به یاد تو می اندازد لبخند های شیرین هم همینطور البته هیچ لبخندی مانند لبخند تو شیرین نیست خسته ام مانند روح زخم خورده ام مانند چشم ها پس از گریه مانند زخم هایم خسته ام مانند صدایم که دگر شنیده نمیشود میخواهم بمیرم به اندازه ای ک...