<<نویسنده مرموز>>

505 34 1
                                    

سال 2018-

گرگ و میش صبح صدای انفجار بلندی از ساختمون 23 بلند شد. مردمی که از خواب پریده بودن و کسایی که به تازگی برای رفتن سر کار آماده میشدن همه با شنیدن صدای انفجار توی کوچه دویده بودن.
طبقه ی هشتم ساختمون درحال سوختن بود و بالاخره آتش نشانی به محل حادثه رسید. خونواده هایی که با اضطراب به مامورهای آتش نشانی التماس میکردن تا عزیزانشون رو نجات بدن، صدای سوختن وسایل و جرقه های آتیش هر لحظه بیشتر میشد و دلهره و اضطراب تو قلب تمام آدمایی که تو صحنه حاضر بودن پیچیده بود.
حالا فقط یک نفر بود که دنبال عزیز کرده ی خودش میگشت. پسری که با فریاد های بلندش دوست دخترش رو صدا میزد ولی هیچ جوابی نمیگرفت.
چند دقیقه ای گذشته بود و نگاه ناامید کریس بین جمعیت میگشت ولی با بلند شدن صدای جیغ بلند یه دختر جوون از بالای ساختمون ورق برگشت. هیچکس غیر از کریستوفر اون صدا رو نمیشناخت. اون میدونست که این صدای کیتی عزیزشه. با عجله  سمت داخل ساختمون دوید بدون اینکه به فریاد مامور های آتش نشانی که سعی داشتن جلوش رو بگیرن، توجه کنه.
پله های ساختمون رو پشت سر هم بالا میرفت و به حرارتی که از سمت آتیش بهش هجوم میبرد اهمیت نمیداد. با رسیدن به طبقه ی هفتم ساختمون با صدای بلندی اسم کیتی رو فریاد زد.
“اینجام، کریستوفر من اینجام. "
صدای گرفته ی دختری توجه کریس رو به خودش جلب کرد. سمت صدا رفت اما با برخورد چهار چوب آتیش گرفته ی در جلوی پاهاش رو زمین خودش رو عقب کشید.
به اطرافش نگاه کرد تا وسیله ای پیدا کنه و بالاخره با هر زحمتی بود وارد خونه شد.
دود توی چشمها و ریه هاش نفوذ کرده بود اما با هر زحمتی که شد خودش رو به کیتی رسوند و بدن سبک دخترک رو روی دستهاش بلند کرد. با شنیدن صدای مامور های آتش نشانی خودش رو به سختی بیرون از خونه رسوند و بعد از سپردن دوست دختر بیهوشش به دست اونها، دنیای جلوی چشمش تیره شد و از هوش رفت.
با شنیدن صداهای مداوم و محوی که اطرافش بود چشمهاش رو باز کرد. بخاطر نور سفید اتاق پلکهاش رو روی هم گذاشت و با شنیدن صدای خوشحال کسی که میگفت به هوش اومد دوباره بازشون کرد. نگاهش رو چرخوند و با دیدن دوستها و خونوادش نفس راحتی کشید. چه اتفاقی افتاده بود؟
“ک..کیتی..حال..حالش..چ..طوره؟"
دستهای سردش بین گرمی دستهای کسی فشرده شد. نگاهش رو سمت اون شخص برگردوند؛ همینطور که دیدن صورت خندان و زیبای کیتی آب سردی روی آتش قلبش میریخت، شوری و گرمی قطره ی اشکش، سوختگی های گونه ش رو به آتیش کشید.
دستش رو سمت چپ صورتش گذاشت و با سوزش و دردی که احساس کرد اخ بلندی گفت. با صدای پرستار دستش رو کنار کشید و با چشمهای نگرانی که منشا از افکارش میگرفت به پرستار نگاه کرد.
“نباید به سوختگی روی صورت و بدنتون فشار بیارین دلتون نمیخواد که دوباره خونریزی کنن مگه نه؟ "
سوختگی؟ صورت؟ نه نه! این نباید اتفاق میفتاد. کریس باید اودیشن ورود به کمپانی رو میداد، باید با کیتی ازدواج میکرد، نباید آرزوهاش و با این اتفاق میباخت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی حرکت بمونه تا پرستاد باند روی صورتش رو عوض کنه.

یک سال بعد- 2019

امروز بالاخره بعد از یک ماه کیتی راضی شده بود تا دیت داشته باشن. کریس برای امروز برنامه های زیادی داشت، میخواست درمورد شغل جدیدش و مهمونی که خانواده ش چیده بودن تا بتونه از کیتی خواستگاری کنه برای اون دختر تعریف کنه بخاطر همین با استرس روی نیمکت پارک نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد.
با دیدن سایه ای که جلوش ایستاد سرش رو بالا گرفت و با دیدن کیتی لبخند پررنگی زد. چشمهای کیتی سرد بود اما کریس لبخندش رو به اون نگاه نباخت. نمیتونست امروز غم رو به لونه ی قلبش راه بده باید روز شادی رو برای خودش و اون میساخت.
از جاش بلند شد و مقابل کیتی ایستاد. لب باز کرد تا حرفی بزنه اما کیتی برای حرف زدن پیشقدم شد.
“کریستوفر دلم میخواد بدون اینکه درمورد حال و احوال زندگیت چیزی بپرسم یا مقدمه ای برای حرفم بچینم، ازت درخواست کنم که رابطمون رو تموم کنیم. "
چند لحظه مکث کرد و گردنبندی که روز اول قرارشون از کریس گرفته بود رو توی دستهای سرد اون مرد گذاشت.
“ من زندگیم رو به تو مدیونم، قسم میخورم تموم روزهایی که باهات بودم رو دوست داشتم ولی من نمیتونم ادامه بدم. هربار نگاهت میکنم عذاب وجدان میگیرم و دلم میخواد نگاهم رو از صورتت برگردونم؛ سرنوشت من و تو از هم جدا شده و ازت میخوام بذاری به زندگیم بدون تو ادامه بدم. متاسفم. "
شنیدن این جمله ها برای ذهن تازه جون گرفته و قلب آسیب دیده ی کریس اصلا آسون نبود.
نگاهش روی گردنبند که زنجیرش از بین دستهای آویزون بود خشک شده بود و ذهن پر از فکرش قدرت کلام رو از زبانش گرفته بود.
حتی متوجه رفتن و دور شدن کیتی هم نشده بود. روی صندلی نشست و دستش رو روی نیمه ی سوخته ی صورتش کشید. این بخاطر کیتی اتفاق افتاده بود. اون حق نداشت طردش کنه، حق نداشت رهاش کنه، حق نداشت آرزو های از بین رفته ی کریستوفر رو نادیده بگیره و به آخرین آرزوش که خودش بود آسیب بزنه.
دستش رو روی قلبش گذاشت و اجازه داد تا چشمهاش همراه اشکهایی که از درد سمت چپ سینه ش سرچشمه میگرفت بارونی بشه. اشک ریخت برای از دست دادن شهرتش، برای رفتن عشقش، برای از بین رفتن زیبایی های صورت و بدنش، برای آینده ی نامعلومش. ذهنش سراسر فریاد و قلبش سراسر درد بود.

ساعتها تو کوچه های خلوت موند و با هر قدمی که برمیداشت خاطره ای رو از یاد میبرد. حسرت، غم و ناامیدی تمام وجودش رو پر کرده بود و تنها به یک جمله تو ذهنش بود؛ باید استرالیا رو برای همیشه ترک میکرد.
نیمه های شب بلیط پرواز یک طرفه ای رو به کره جنوبی گرفت و بدون اینکه به اعضای خونواده یا دوستاش خبر بده برای همیشه استرالیا رو به مقصد کره ترک کرد.

سال 2023- اولین دیدار

تو کافه ی ساکتی که داخل نت پیدا کرده بود نشسته بود و با لپ تاپش کتاب جدیدش رو ویرایش میکرد. لپ تاپ رو کنار گذاشت و برای رفع خستگی کمی از قهوه ی تلخش رو نوشید و به منظره ی بیرون پنجره خیره شد.
“س.. سلام"
با شنیدن صدای آروم پسری سرش رو بالا گرفت اما نگاهش به جای صورت پسر، به کتاب بین دستهاش خیره موند. پسرک کتاب رو پشت سرش قایم کرد و با لحن خجالت زده ای حرف زد.
“این قسمت کافه، جاییه که من همیشه میشینم. ممکنه یا جاتون رو عوض کنید یا اجازه بدین که باهم از این میز استفاده کنیم؟
اولین چیزی که توجه کریستوفر رو به خودش جلب کرد کتاب بین دستهای مینهو بود، و حالا پسرک میخواست تا میزش رو پس بگیره؟ اگر برخورد بینشون اتفاقی هم بود، برای زندگی کسل کننده ی چان جالب بود. سری به نشونه ی تایید تکون داد و کیف پولش و لپ تاپش رو کمی عقبتر کشید تا نصف میزش رو با اون پسرک تقسیم کنه.
مینهو بعد از نشستن بلافاصله موکالته ی فندوقی رو سفارش داد و شروع به خوندن کتاب کرد.
کریستوفر با لحن سوالی و خاصی همراه فکر درگیرش لب زد.
“چرا اون کتاب رو خریدی؟ "
مینهو انتظار نداشت که اون مرد به حرف بیاد اما با شنیدن سوالی که مطرح کرد اب دهنش رو قورت داد و جواب داد.
“از قلم نویسنده ش خوشم میاد. هربار کتابهای جدیدش رو میخرم. "
نگاه غم انگیز کریس که با قلبش همرنگ بود به کتاب خشک شده بود و جرعه ای از قهوه ش نوشید.
“ چرا این سوال رو پرسیدین؟"
سرش رو برای دیدن چهره ی اون پسرک بالاتر گرفت و به چشمهای گردش نگاه کرد. یعنی داستان زندگیش برای بقیه جالب بود؟ کتابی که از بعد از به هوش اومدنش شروع به نوشتنش کرده بود به تازگی به چاپ رسیده بود و این برای کریس عجیب بود.
اون مرد هیچ رابطه ای با آدم‌های دیگه نداشت ولی با یکی از کسایی که کتاب هاش رو میخونه ارتباط گرفته بود؟ اگه این سرنوشت نبود، پس چی بود؟
“اسمت چیه؟ "
برای خودش هم عجیب بود که بعد از چند سال دوباره این سوال رو میپرسید اما سعی کرد همینطور که پسرک به سوختگی صورتش توجهی نشون نمیده، خودش هم برای اولین بار بهش توجه نکنه.
“ لی مینهو و شما؟"
صدای مینهو، کریس رو از دنیای افکارش بیرون کشید و همراه لبخند محوی اسمش رو زمزمه کرد.
"کریستوفر بنگ چان"
مینهو در جواب لبخند کریس لبخندی زد و کمی سمتش خم شد.
“ میخواین اگه حوصلتون سر رفته باهم کتاب بخونیم؟ بنظرم کتاب جالبیه."
کریس خودش تمام محتوای اون کتاب رو حفظ بود. بارها اون خاطرات رو مرور کرده بود، میدونست که شخصیت اصلی داستان خودشه اما میخواست برای فرصت دیگه ای برای آشنایی با افراد داشته باشه، برای همین با تکون دادن سرش موافقتش رو تکون داد.
پسرک با آرامش خاصی کتاب رو باز کرد و از مقدمه شروع به خوندن کرد. صدای مینهو آرامش خاصی داشت و با هر جمله ای که میخوند کریس خاطراتش رو شبیه فیلم از ذهنش رد میکرد.

“قربان ساعت از 11 گذشته و ما دیگه باید تعطیل کنیم. "
هر دو پسر با شنیدن صدای کسی سرشون رو بالا گرفتن و تازه متوجه تاریکی هوا شدن. از اواسط روز تا اخر شب هیچکدوم متوجه گذر زمان نشده بودن. مینهو با شرمندگی از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد.
“متاسفیم متوجه گذر زمان نشدیم."
لبخندی به فردی که جلوشون بود زد و بعد از دور شدن اون فرد وسایلش رو از روی میز جمع کرد. به تبع اون کریس هم همینکار رو تکرار کرد و بعد از برداشتن وسایلشون باهم از کافه بیرون اومدن. برف تموم زمین رو پوشونده بود و مینهو بخاطر سرما بازوهاش رو بغل گرفت.
“ ساعت از 11 گذشته، حتما دیگه تو خوابگاه راهم نمیدن. "
با ناامیدی به ساعتش نگاه کرد و نفسش رو بیرون فرستاد. کریس نگاهی به پسرک ناامید انداخت و کیف لپ تاپش رو توی مشتش فشار داد.
“ متاسفم که دیر شد، تقصیر منه."
مینهو به مردی که جلوش ایستاده بود نگاه و سرش رو به طرفین تکون داد.
“مقصر خودمم شما که اطلاع نداشتی. میرم هتل امشب مشکلی پیش نمیاد."
با نگاه معناداری که کریس بهش انداخت سریع دستش رو به طرفین تکون داد و به حرف اومد.
“لطفا فکر بد نکن من از اوناش نیستم. "
کریس خندید و سوییچ ماشینش رو از جیبش بیرون آورد.
“من که فکر خاصی نکردم، بیا اگه وسیله نداری میرسونمت. "
مینهو لبهاش رو روی هم فشار داد و بعد از اون راه افتاد. میتونست تاکسی بگیره اما نمیخواست که رو حرف اون مرد نه بیاره.
داخل ماشین مشکی رنگ کریس نشست و وسایلش رو توی بغلش گرفت. وقتی ماشین راه افتاد زیر لب زمزمه کرد.
“ این موقع شب مزاحم شما هم شدم."
کریس لبخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد.
“ مزاحم نیستی بهرحال که من کار خاصی برای انجام دادن ندارم، تویی که باید صبح زود بیدار بشی."
موقع رانندگی دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد. مینهو نگاهش به نیمرخ زیبای کریس خیره موند. اون سوختگی سمت چپ صورتش بخاطر چی بود؟ یعنی اگه اون وجود نداشت، جذابیت چهره ی کریس باعث میشد که مردم تو نگاه اول عاشقش بشن؟
از حرفش خنده ش گرفت و نگاهش رو به کتابش داد. صبر کن! تازه متوجه شباهت عکس روی کتاب و صورت مردی که کنارش نشسته بود شد. این همه شباهت شگفت انگیز بود. چطور امکان داشت!؟
با ایستادن ماشین سرش رو بالا گرفت و با دیدن هتل چند لحظه ای مکث کرد. کریس زودتر پیاده شده بود، و به تبعیت از اون مینهو هم از ماشین پایین اومد.
برخلاف حرفهای مینهو که اصرار میکرد نیاز نیست کاری براش انجام بده، اتاق تک نفره ای رو برای یک شب رزرو کرد و بعد کارت اتاق رو سمت مینهو گرفت و آروم حرف زد.
“ممنونم که اون کتاب رو برای خوندن انتخاب کردی لی مینهو، اینم مهمون من باش. “
بیزنس کارتش رو که شامل آدرس انتشاراتی به همراه شماره تلفنش بود سمت مینهو گرفت و لب زد.
“اگه موقعی خواستی برام جبرانش کنی میتونی با این شماره تماس بگیری. شب بخیر. "
مهلت حرف زدن یا فکر کردن رو به مینهو نداد و هردو کارت رو داخل دستهای مینهو گذاشت و از هتل بیرون رفت.
اون مرد بر خلاف ظاهر خشن و ترسناکش، قلب مهربونی داشت و همین باعث شد تا مینهو راه ارتباطی که اون مرد براش گذاشته بود رو از ته قلبش قبول کنه.

---
زمان برای هر دونفر به سرعت رد میشد. مینهو درگیر امتحانات دانشگاهش بود و کریس درگیر نوشته های جدیدش.
کتاب هیچکس کتابی بود که داستان غم انگیز زندگیش رو داخلش جا گذاشته بود و کتاب جدیدش فصل نویی از زندگیش رو براش رقم زده بود. برنامه هایی که برای تغییر روند زندگیش ریخته بود رو یکی یکی اجرا میکرد و حالا حدود 6 ماه از دیدارش با مینهو گذشته بود.
طی این مدت جراحی پلاستیک روی سوختگی صورتش انجام داده بود و با وجود درد زیادی که داشت فصل دوم کتاب هیچکس رو طی این مدت خلق کرد.
حالا با وجود چهره ی از نو ساخته شده و از بین رفتن افسردگی ناشی از سرخوردگیش حال بهتری داشت.

ساعت 7 صبح رو نشون میداد و کریس بالاخره به سر کارش برگشته بود. با ورودش به دفتر توجه همه ی همکاراش رو به خودش جلب کرده بود. حالا که میتونستن چهره ی واقعی چان رو ببینن برخورد هاشون هم تغییر کرده بود. دخترای دیگه برای صحبت صداشون رو نازک میکردن و مرد ها با احترام  بیشتری برخورد میکردن. کریس تازه فرق بین آدمی که معلولیت یا نقصی توی وجودش داره با یه آدم معمولی درک کرده بود. مردم ظاهر زیبا و باطن وحشتناکی داشتن. آهی از سر ناامیدی بخاطر وجود چنین آدمهایی کشید و پشت میزش نشست.
“کریستوفر بنگ، بیا باید کارآموز های جدید رو ملاقات کنی، همه میخوان ببینن خالق کتابهایی که جذبش شدن واقعا کیه. "
با شنیدن صدای مدیر سرش رو بالا گرفت و سرش رو تکون داد. خواننده های کتابهاش بالاخره تونسته بودن تصویری از نویسنده ی مرموزی که قلم بینظیرش رو میخوندن ببینن و همین باعث شده بود که شهرت کریس از بقیه نویسنده های داخل انتشارات بیشتر بشه.
از جا بلند شد و کت شلوار داخل تنش رو مرتب کرد و برای ملاقات کارآموز های جدید داخل اتاق رفت. با دیدن سه پسر و یک دختری که روی صندلی های داخل اتاق نشسته بودن جلوتر رفت و وقتی اونها متوجه حضورش شدن از جا بلند شدن و بهش تعظیم کردن.
بین اون چند نفر چهره ی آشنایی وجود داشت. شاید کریس نتونسته بود اون فرد رو بشناسه اما مینهو به خوبی روزی که با اون گذرونده بود رو به یاد داشت.
مینهو بارها به این انتشارات اومده بود و کریس رو از دور تماشا کرده بود. با اینکه کریس حرفی درمورد اینکه خودش نویسنده ی کتابی که باهم خوندن بود نزد، اما مینهو با چیدن پازل هایی که پیدا کرده بود کنار هم متوجهش شده بود و حالا برای دیدن اون مرد و همچنین کسب تجربه، پا به این مکان گذاشته بود.
"من واقعا شمارو خیلی دوست دارم."
“من نوشته هاتون رو همیشه میخونم کنجکاو بودم ببینمتون. "
“ شما نویسنده ی مورد علاقمی خیلی دوستتون دارم."
جمله های پشت سر هم کارآموز ها باعث تعجب کریس شده بود، به شهرت عادت نداشت و حالا تعریف هایی از سمت کارآموز هاشه از قضا طرفدارشم بودن میشنید. لبخندی روی لبهاش اومد و با جمله ای اون جوون ها رو آروم کرد.
“هی هی! آروم باشید لطفا، وقت برای حرف زیاده. اول بشینین و بعد خودتون رو معرفی کنید. "
بعد از نشستنش پشت میز شروع به حرف زدن با کارآموز های جدید کرد و درمورد کاری که باید انجام بدن براشون حرف زد.
با تموم شدن صحبتاش هرکدوم بلند شدن تا کاری انجام بدن ولی مینهو با شنیدن صدای کریس سر جاش ایستاد.
“ لی مینهو"
نگاهش رو سمت کریس برگردوند و پلک زد.
“ برام آشنایی، قبلا جایی دیدمت؟"
مینهو آب دهنش رو قورت داد و پلک آرومی زد. دلش نمیخواست مستقیم درمورد آشناییشون چیزی بگه پس سعی کرد با نشونی هایی که میده یادآور خاطره ی اون روز بشه.
“فرصت نکردم ازتون تشکر کنم. بخاطر اون روزی که تو کافه باهام کتاب خوندین، من و تا هتل رسوندین و برام اتاق رزرو کردین،ازتون ممنونم. "
تعظیم کوتاهی کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. کریس اما با تعجب به در بسته خیره شده بود. خاطره های محوی به ذهنش میومدن و باعث لبخند روی لبهاش شدن. پسری که هیچوقت بعد از اون روز باهاش تماس نگرفته بود.

با نگاه به ساعت که عدد 7 شب رو نشون میداد زودتر کارهاش رو تموم کرد و از جا بلند شد.
"مهمونی آخر هفته یادت نره کریس الان دیگه بهانه ای برای نیومدن نداری ها."
نگاهی به همکارش کرد و کیفش رو توی دستش گرفت.
“خیلی خب میام من که نگفتم نمیام، جشن برای موفقیت منه تو انتشار کتابام چرا نباید بیام. "
سمت در رفت که با شنیدن حرف دوستش به عقب برگشت.
“ پس دوست دختر خوشگلت یادت نره، ما همه با پارتنرامون میایم. "
چند بار پلک زد و دستش رو بین موهاش کشید. از یاد برده بود که چند سالی هست بدون پارتنر زندگی میکنه و این مسئله رو برای جوون 26 ساله ای که تنها بود شرم آور میکرد. نفسش رو بیرون داد و بدون اینکه جوابی به همکارش بده از دفتر بیرون رفت.

صبح زود توی دفتر آماده ی کار شده بود. سرش بخاطر کتاب جدیدش خیلی شلوغ بود بخاطر همین فرصت فکر کردن به چیزای اضافی رو نداشت.
بعنوان کارآموز زیر دستش مینهو رو انتخاب کرده بود و حتی مدیر انتشارات هم بخاطر اصرار چان برای وجود مینهو کنارش متعجب شده بود.
با ورود مینهو به راهرو سریع چند تا
پسرک بیچاره انتظار نداشت که کریس انقدر برای انتشار این کتاب وقت بذاره و حتی به تازه کار زیر دستش هم رحم نکنه. انقدری به مینهو سخت میگرفت که حتی صدای همکارانش هم در اومده بود و اونها زیر زیرکی به مینهو قهوه یا خوراکی میدادن تا بین کارش ضعف نکنه. روز های هفته به همین منوال گذشت و بالاخره کارهای سخت مینهو برای یک هفته تموم شد. اما الان تا اخر شب توی دفتر کنار کریس مونده بود و به شامش که حالا سرد شده بود نگاه میکرد.
“چرا نمیخوری مینهو؟"
نگاهش رو از ظرف غذاش گرفت و نگاهش رو با مظلومیت به صورت کریس دوخت.
“ کریستوفر شی من یکم خسته م میشه زودتر برم؟"
مرد نگاهش رو به چشمها و صورت خسته ی مینهو داد و کمی از نوشیدنیش رو نوشید.
“میتونی بری ولی، یه درخواستی ازت داشتم. "
مینهو ابروهاش رو با تعجب بالا داد و پلک زد.
“از من؟ بفرمایین."
کریس گلوش رو صاف کرد و نفسش رو بیرون فرستاد. جمله ای که میخواست بگه کمی براش سخت بود اما با احساسات قلبی اون مرد همخونی داشت.
“میخوام درخواست کنم که فرداشب با من به مهمونی بیای. میخوام به بقیه بعنوان دوست پسرم معرفیت کنم، اما این فقط یه حالت نمایشی داره. "
مینهو که در حال نوشیدن لیوان آب بود بعد از شنیدن درخواست کریس آب توی گلوش پرید و به سرفه افتاد. سرفه های پشت سر همی کرد و چان هم به کمکی اومد و دستش رو پشت کمر مینهو زد.
“ هی هی چیشد؟ متاسفم نباید این درخواست رو میکردم."
مینهو دستش رو پشت سر هم تکون داد و از جا بلند شد و روبروی چان ایستاد. بخاطر تفاوت قدشون سرش رو کمی بالاتر گرفت تا بتونه چهره ی چان رو ببینه.
“ ایراد نداره. منم داشتم فکر میکردم که با کی به جشن برم، اگه شما مشکلی ندارین با هم میریم ولی؛ قول بدین اگه بخاطرش کسی اذیتتون کرد، توجهی بهش نکنید. "
لبخند روی لبهای چان جا خوش کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستش رو روی موهای مینهو گذاشت و آروم نوازشش کرد. پسری که روبروش ایستاده بود درک بالایی داشت و همین باعث صمیمی تر شدن رابطه ی مینهو و چان شده بود
“ پسر خوبی هستی. وسایلت رو بردار من میرسونمت."
بخاطر نوازش چان روی موهاش لبخندی روی لباش نشست و دستاش رو کنار بدنش نگه داشت و با شنیدن لحن دستوریش چشم زیر لبی گفت.

امروز بخاطر جشن استرس زیادی رو تحمل کرده بود. نگران بود که بخاطر پارتنر چان بودن سرزنش بشه چون توی جامعه ی اطرافشون وجود دو مرد که باهم رابطه ی احساسی دارن یکم ناهنجار بود با اینحال مینهو این ریسک رو پذیرفته بود که کنار مردی که بیشتر از نیم سال یواشکی دوستش داشت قرار بگیره.
لباس سفیدی که حالت رسمی داشت رو به همراه شلوار مشکی رنگی تنش کرد و کروات مشکی خط داری رو دور گردنش بست. با شنیدن صدای بوق ماشین نگاهش رو از پنجره بیرون داد و با دیدن ماشین مشکی رنگ آشنایی نفس آرومی کشید و از خونه ی کوچیکش بیرون اومد.
کریس با دیدن مینهو از ماشین پیاده شد و با لبخندی ازش استقبال کرد.
“امشب قراره شب سختی باشه. "
با زدن این حرف در سمت شاگرد رو برای مینهو باز کرد و مینهو چند لحظه ای خیره به چشمهای براق مینهو نگاه کرد و بعد لبخندی با خجالت زد.
“ حرفای بقیه مهم نیست کریستوفر شی، بهتره که سعی کنیم شب خوبی رو بگذرونیم."
هردو بهم لبخندی زدن و کریس با وجود استرسی که داشت سعی میکرد خودش رو اروم نشون بده و پشت فرمون ماشین نشست.
تا موقعی که به محل برگذاری جشن برسن حرفی بینشون رد و بدل نشد و هردو سعی داشتن با گوش دادن به موسیقی بی کلامی که پخش می‌شد ذهنشون رو آروم کنن و موفق هم شدن.
با رسیدن به محوطه ی بیرون تالار از ماشین پیاده شدن و کریس کلید ماشینش رو به دست یکی از کارکنان سپرد و کنار مینهو قرار گرفت. مینهو با حلقه کردن دستش دور بازوی کریس پارتنر بودنش رو ثابت کرد و هردو باهم وارد تالار اصلی شدن.
با ورودشون همکارانش به استقبالشون رفتن و هرکدوم مشغول خوش و بش شدن.
وقتی درمورد مینهو ازش سوال کردن نگاهش رو سمت چشمهای براق و گرد مینهو برگردوند و پلک آرومی زد.
“همیشه که نمیشه شریک احساسی زندگیمون یه زن باشه، این پسر کسیه که پارتنر منه و فرد مورد علاقه م. "
با گفتن این جمله این جمله چند لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد حرفهایی که از سمت همکارانش دریافت کرد فقط تعریف و  تبریک بود.
روی صندلی های اطراف میز گردی نشسته بودن و کریس مینهو رو کنار خودش نگه داشته بود. هربار باهم حرف میزدن و میخندیدن و از فضای اطرافشون کاملا غافل شده بودن.
“شما از چه نوع مشروبی خوشتون میاد؟ "
مینهو پرسید و جام شامپاین رو از روی میز برداشت.
“ مشروب مورد علاقم تکیلاعه، با اینکه اکثر مردم تو آمریکای شمالی و جنوبی بهش علاقمندن ولی تو استرالیا تنها مشروبی که میخوردم تکیلا بود."
مینهو تک خندی زد و کمی از جام شامپاینش نوشید.
“شما خیلی خوش سلیقه این. داستان کتاب، عکس خودتون روی جلدش بود مگه نه؟ زندگی خودتون بود؟"
نگاه کریس که به بشقاب غذاش بود همراه قلبش رنگ درد به خودش گرفت.
“داستان، داستان زندگی خودمه. "
مینهو دستش رو روی شونه ی کریس گذاشت و فشار آرومی  برای دلداری بهش وارد کرد.
“سختی های زیادی رو تحمل کردین، بهتون افتخار میکنم که تنهایی از پسش براومدین و تو این سن کم به این موفقیت بزرگ رسیدین."
این اولین بار بود. یک نفر هم پیدا شده بود که براش دل نسوزونه و باهاش هم دردی کنه.
لبخندی ناخودآگاه روی لبهاش نشست و نگاهش رو به چشمهای پسرک کناریش داد. مینهو جواب لبخندش رو با لبخند داد و فشار دوباره ای به شونه ی کریس وارد کرد.
“ میشه از این به بعد بجای تحمل تنهایی این درد به من هم توجه کنین و باهام در میون بذارین؟ دوست دارم من رو نه فقط زیر دست خودتون بلکه شریک و دوستتون بدونین. "
لبهاش رو برای حرف باز کرد اما قبل از اینکه حرفی بزنه ساکت شد.
“ این شب عزیز بخاطر نویسنده ی کم سال موفقمون جناب کریستوفر بنگ چان کنار همدیگه جمع شدیم و من بعنوان مسئول انتشارات از ایشون درخواست میکنم تا بیان و برامون حرف بزنن. لطفا همگی ایشون رو تشویق کنین."
با صدای بلند مدیر انتشارات و تشویق بقیه کریس فرصت نکرد تا جوابی به مینهو بده. با نگاهی به اطرافش از جا بلند شد و ناچار تعظیمی به کسانی که تشویقش میکردن کرد.
سمت مدیر رفت و جام شامپاینی که بهش تعارف شد رو به دست گرفت. حالا نوبت کریس بود تا حرفهای پر دردش رو مقابل اجتماعی از افراد بیان کنه.
“خب، روزهای زیادی رو تنها پشت سر گذاشتم. حدود پنج یا شش سال گذروندم، از حرفهای مردم که هیولا صدام میزدن، بچه هایی که ازم میترسیدن، دختری که رهام کرد و خونواده ای که حتی یکبار هم سعی نکردن پیدام کنن گذر کردم. اما هیچوقت از انتخابی که اون شب برای نجات اون دختر کردم پشیمون نشدم. اگر غیر اون یک نفر دیگه بود باز هم برای نجاتش پا توی اون ساختمون پر از آتش میذاشتم و خطرش رو به جون میخریدم. "
نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و مکث کرد. چشمهای پر شده از قطرات مرواریدی اشکش رو بست و سرش رو پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و دوباره سرش رو بالا گرفت.
“ موقعی بود از زندگیم که فقط دنبال مکانهای خلوتی میگشتم. جایی که آدمهای کمی رفت و آمد کنن. یه کافه دنج پیدا کردم و اونجا پسری بهم نزدیک شد. کسی که برای اولین بار من رو هیولا صدا نزد، کتابم رو بین دستهاش گرفته بود انگار که صندوقچه گنجی رو نگه داشته و ازم خواست میزم رو باهاش تقسیم کنم. تا آخر شب برام کتاب خودم رو خوند و بعد شبیه معجزه ای که اتفاق میفته و بعد تموم میشه، محو شد. تصمیم گرفتم ورق جدیدی از زندگیم رو شروع کنم و بعد از اون با جراحی پلاستیک صورتم رو درمان کردم. کتاب جدیدی رو شروع به نوشتن کردم و شبیه  یک فرد عادی شدم. اینجای زندگیم رو به اون فرد مدیونم. "
صدای تشویق های جمعیت داخل سالن بین نگاه دو نفری که توی هم قفل شده بود، گم شد. کریس خیره به چشمهای اشکی مینهو جلو رفت و دستش رو سمت مینهو دراز کرد.
سرش رو به مینهو نزدیک کرد و کنار گوشش لب زد.
“ شاید وقتی که خودت رو معرفی کردی انقدر مشغول زندگیم شده بودم که تورو یادم نمیومد اما؛ خودم خوب میدونم که این 6 ماه رو واقعا زندگی کردم. با تموم وجودم ممنونم که اون روز سمتم اومدی و باهام وقت گذروندی. "
نجوای طولانی کریس زیر گوش مینهو پسرک زو تو خلسه ی شیرینی فرو برد. فکرش رو هم نمیکرد خودش کسی باشه که محرک کریس برای ادامه ی زندگیش بشه. فکر میکرد که اون کسیه که کریس رو دوست داره و اون مرد ازش غافل شده. لبخندی زد و بدون اینکه خجالت بکشه یا اینکار رو عجله ای و گستاخانه بدونه خودش رو تو بغل کریس انداخت و دستاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد.
“خوشحالم که این طرز فکر رو نسبت به من داری کریستوفر شی. "
خواست عقب برگرده که کریس جام مشروب توی دستش رو روی میزش گذاشت و دستاش رو دور شونه های مینهو حلقه کرد.
دو نفر غافل از دنیای اطرافشون تو آغوش همدیگه فرو رفتن و همراه آرامشی که از همدیگه میگرفتن چشماشون رو بستن.
کریس و مینهو نمیدونستن اما سرنوشت، اونهارو ورق جدید زندگیشون برای همدیگه قرار داده بود.


پایان

-.-.-.-.-.-.-.-

این اولین وانشاتیه که من توی واتپد آپ میکنم، نمیدونم چند نفر میخونن یا میبیننش اما خودم بشدت عاشقشم.
اگر دیدم که استقبال شد قطعا بیشتر مینویسم و میذارم و حتی فیکمو هم اینجا آپ میکنم.
لطفا ووت و کامنت بهم بدین ممنونم.
Sara_y 💕

One Shots Where stories live. Discover now