His Warm Hands

102 8 6
                                    


از صدای همهمه‌ی جمعیت، هوای خنک داخل فرودگاه، لباسی که توی تن‌اش حین پرواز عرق کرده بود و هرچیزی که اون محیط رو غیر قابل تحمل می‌کرد، متنفر بود.
این مسیر دشواری که برای قدم برداشتن انتخاب کرد، انقدر ناهموار بود که گاهی دلش میخواست با برداشتن یک قدم اشتباه، خودش رو داخل پرتگاه بندازه. زمین و زمان دست به دست هم می‌دادن تا وجود یک لحظه‌ی خوب رو در زندگی چان محال کنن. لبخند روی لبهاش، فقط یک ماسک بود و دنیا، یک مهمونی بالماسکه بود که برای چان فقط یک روش کسب درآمد به حساب می‌اومد.
از بین جمعیت طرفدارانش رد شد. با هر سختی‌ای بود، سوار وَن سیاه‌رنگی که شرکت طرف قرارداد‌ش بهش اختصاص داده بود، شد. حالا که از شر برنامه‌های متعدد و انسان‌های وقیحِ اون بیرون خلاص شده بود، فقط میخواست با کمی استراحت توی خونه‌اش ریلکس کنه. "تنهایی" بهترین هدیه‌ای بود که یک فرد درونگرا میتونست به خودش بده.
“چان، هفته ی بعد یه عکسبرداری داری. "
درحالی که روی صندلی لم داده بود، آرنجش رو لبه‌ی پنجره گذاشت و با انگشت شست و اشاره‌اش، هلال بین چشمهاش رو فشار داد. نفس عمیقی کشید و با بی‌حوصلگی جواب داد.
“باشه هیونگ بذار واسه هفته‌ی بعد درمو.."
“ولی عکسبرداریت با بازیگر نقش مقابلته! همونی که ازش خوشت نمیومد."
بین حرف چان پرید و کمی سمتش خم شد. دستش رو به آرومی روی شونه‌ی چان کشید و سرش رو کمی خم کرد.
“اگه تو بگی نمیخوای بری من میگم که نمیتونی. هیونگ نمیخواد که بهت سخت بگذره! "
درحالی که از نصفه موندن حرفش شوکه شده بود و بلافاصله درمورد عکسبرداری شنید، چهره‌ی ناامیدی به خودش گرفت. انتظار نداشت که بعد از یک سریال طولانی و مصاحبه‌های زیادی که انجام داده، باز هم مجبور به دیدن اون پسرک مغرور بشه. محبوبیت اون فیلم تو قلب مردم، مایه‌ی عذاب بازیگر اصلی سریال شده بود.
“هیونگ! لطفا فقط بیا زود تمومش کنیم. اگه فقط تعداد ژست‌هایی که عکاس انتخاب میکنه رو کمتر ولی تاثیر گذار کنی کافیه. "
این اولین بار بود که چان برای کارهاش تصمیم میگرفت بدون اینکه مخالفت کنه. این به‌نظر خیلی عجیب بود اما منیجرش مجبور شد با قضیه کنار بیاد. به‌هرحال آدمیزاد هرثانیه در حال تغییره!

روز عکسبرداری-

روی صندلی داخل اتاق استراحتش نشسته بود و با گوشی‌اش گیم بازی میکرد. بدون اینکه به میکاپ آرتیستی که سعی داشت روی آرایش صورت‌اش تمرکز کنه، مدام تکون میخورد و با لجبازی و جدیت سعی داشت اون رقابت بی اهمیت رو به برد تبدیل کنه.
“خواهش میکنم یکم قبرکنید تا میکاپ‌تون تموم بشه بعد هر کاری خواستید انجام بدین. "
همزمان با بیان شدن این حرف، ضربه‌ی نهایی رو به حریفش زد و بازی رو برد. دستاش رو به حالت شادی بالا برد و خنده‌ی شیطانی‌ای کرد. وقتی سرش‌ رو بالا گرفت، با چهره‌ی متعجب میکاپ آرتیست و مدیربرنامه هاش روبه‌رو شد.
“ دقیقا داری چیکار میکنی هیونجین؟ فقط دو ساعت دیگه عکسبرداری شروع میشه و تو هنوز میکاپ نکردی و ما قراره 1 ساعت توی راه باشیم با این حجم ترافیک! از طرفی یه نگاه به صورتت بنداز، داشت روی خط چشمات تمرکز میکرد.”
نگاهش رو از منیجرش گرفت و به خودش توی آینه داد. خط چشمی که از گوشه‌ی چشمش شروع شده و تا نزدیک گوشش ادامه پیدا کرده بود، چهره‌‌ی مضحکی رو ازش ساخته بود.
گلوش رو صاف کرد و نگاه‌ مغرور همیشگی‌اش رو به خودش گرفت و گوشیش رو با جدیت خاموش کرد و کنار گذاشت.
“خیلی خب! "
زنی که جدیدا به‌عنوان میکاپ آرتیستش فعالیت داشت، کم قبر و حوصله بود. مدام غر میزد که چرا جوش زدی یا چرا موقع اصلاح صورتت روش خط انداختی و یا چرا انقد لبات درشته که وقتی رژ میزنم جلوه‌اش دوچندان میشه. این جریانات دیگه داشت روی مغز هیونجین رژه میرفت انقدر که حس میکرد وقتش رسیده تا اون زن رو از بین کارکنان حذف کنه.
این پسر اخلاقش از چیزی که به‌نظر می‌اومد خاص تر بود. اهل رقابت و به شدت آدم منضبطی بود. از طرفی عقیده داشت رک بودن با آدم‌های دیگه، یکی از مهمترین خصوصیتی هست که هر شخصی باید داشته باشه. شخصاً آدم دردسر سازی نبود اما وقتی با کسی سرلج می‌افتاد، کاملا از خجالتش در میومد. و حالا واقعا وقتش رسیده بود.
“ خانم شما که انقدر از صورتم و کارام ایراد میگیری، بلدی به عنوان یک میکاپ آرتیست فقط به صورتت میرسی اما به عنوان یه انسان، حقیقتا یکم زیادی ناقصی! "
از روی صندلی بلند شد و یقه‌های لباسش رو توی تن مرتب کرد. بعد از چند لحظه بررسی صورت و بدنش، دستهاش رو توی جیب شلوارش برد و سمت میکاپ آرتیستش برگشت. نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پای فرد رو به ‌رویی‌اش انداخت و با دو انگشت اشاره و وسطش، به مغزش اشاره کرد.
“ آرایشگری که صبر و تحمل نداره، مثل یک اسلحه بدون خشابه! "
پشتش رو کرد و سمت در رفت اما عصبانیتی که وجود اون زن رو به آتیش کشیده بود، باعث فریادش از سر خشم شد.
“ منظورت چیه هوانگ هیونجین؟"
بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه، دسته در رو بین مشتش گرفت و کمی تاب داد.
“منظورم اینه که، ممکنه از نظر ظاهری خطرناک یا جذاب به‌نظر برسی اما باطن پوچ و به‌درد نخوری داری. دیگه نمیخوام توی تیم من کار کنی. شرّت کم!"
در اتاق رو باز کرد و بعد از بیرون رفتنش مدیر برنامه‌اش رو صدا زد.
“ اقای پارک تنهایی برم محل عکسبرداری یا میای؟"
منیجرش که تا اون لحظه پوکر داشت به صحنه‌ی روبه‌روش نگاه میکرد، عینکش رو بالاتر گذاشت و کمی گلوش رو صاف کرد.
“آقای پارک آیدلتون... "
حرف میکاپ آرتیست رو قطع کرد و دستش رو روی شونه‌ی اون خانم گذاشت.
“شما قراردادی نیستین پس لزومی نداره درمورش نگران باشید. کارتون خوبه پس میتونم به چندنفر معرفیتون کنم."
بعد از گفتن این حرف سمت در رفت که با صدای اون زن سرجاش ایستاد.
“نمیخواد احمقایی مثل شما نگران کار من باشید."
با حرفی که شنید، دوباره عینکش رو تنظیم کرد و بدون کلمه‌ای حرف از اتاق بیرون رفت. به اندازه‌ی کافی به‌خاطر ناسازگاری هبونجین با بقیه، اذیت میشد؛ پس دیگه وقت برای این بحث های بی ثمر نداشت.
داخل ماشین هیچ حرفی بین هیونجین و منیجر پارک رد و بدل نشد. حدود 1 ساعت و 40 دقیقه توی مسیر بودن و به خاطر ترافیک سنگین، هیونجین به اندازه کافی وقت برای مرور ژست ها و فکر کردن به عکسبرداری رو داشت. اتفاقی ذهنش درگیر خاطره ای شد که حین فیلمبرداری یکی از سکانس‌های عاشقانه با چان داشت.

طبق راهنمایی های کارگردان، تک تک اون صحنه باید با صبر و حوصله و بدون ایراد فیلمبرداری میشد. میخواست تمام جذابیت های هیون و چان رو داخل فیلم نشون بده. درحالی که روی بدن هیونجین خیمه زده بود، دستش رو سمت دکمه‌های پیراهنش برد و یکی یکی بازشون کرد. دست راستش رو کنار سر هیون گذاشت و به آرومی صورتش رو نزدیکتر برد. گرمای نفسهای چان به قدری براش لذتبخش بود که برخلاف انتظارش، اون رو از محیط اطرافش غافل میکرد. همیشه وقتی با بازیگر نقش مقابلش صحنه های رمانتیک داشت، بدون هیچ احساسی به‌عنوان یک شغل اونهارو میبوسید یا در آغوش میگرفت اما نسبت به چان، کاملا احساسات برعکسی داشت. هرموقع چان بغلش میکرد یا دستش رو میگرفت، قلبش میلرزید.
توی اون سکانس، وقتی که اولین رابطه‌اشون باید فیلمبرداری میشد، بزرگترین اشتباه عمرش رو کرد. البته این از نظر خودش اشتباه بود! برعکس، تمام طرفدارها عاشقانه‌ی این صحنه رو میپرستیدن. قبل از اینکه چان نزدیکش بشه، سرش رو بالاتر برد و بوسه‌ی عمیق و طولانی به لبهای چان زد. قرار بود که این بوسه اولین بار از سمت پارتنرش باشه اما خودش برخلاف سناریو اون رو بوسیده بود. با اینحال، چان وجهه هیونجین رو خراب نکرد و طوری که انگار اتفاق خاصی نیفتاده صحنه رو پیش برد. کم کم حرکاتی که توی دوربین فیلمبرداری میشدن، معاشقه‌ی بین دو کرکتر یا همکار نبود. چان و هیونجین طوری اون صحنه رو پیش میبردن که انگار عاشقانه‌ی عمیقی رو پشت اون حرکات پنهان کرده بودن. لذتی که بین دونفر توی اون سکانس فیلمبرداری وجود داشت، به تن و قلب تمام مخاطب‌هایی که اون صحنه رو دیدن نفوذ کرد و همه عاشقانه این دو نفر رو ستایش میکردن.

“هیون؟ هی پسر با توام! "
با صدای منیجرش از افکارش بیرون اومد و دست از نگاه‌ خیره‌ به گوشه‌ی صندلی چرمی، کشید. سوالی نگاهی به مدیربرنامه‌اش کرد و پلک کوتاهی زد.
“ حس نمیکنی ماشین ایستاده؟ این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟ بیا بریم پایین رسیدیم."
کنجکاو از پنجره بیرون ماشین رو نگاه کرد. طبق انتظارش تعداد نه چندان کمی دختر و پسر بیرون در منتظر ایستاده بودن تا وقتی هیون از ماشین پیاده میشه، سمتش هجوم ببرن. نفس عمیقی برای جمع و جور کردن خودش و اعتماد به‌نفسش کشید و بعد از اینکه منیجرش در رو باز کرد، از وَن مشکی‌ رنگش پیاده شد.
به کسایی که سمتش می‌اومدن توجهی نکرد. هرچند که خودش میدونست چقدر از این حمایت ها خوشحال میشه و دلش میخواست با تک تک اون آدمها حرف بزنه، اما چاره ای جز رد شدن از بینشون نداشت. وقتی جلوی در استدیو رسید، برگشت و کوتاه برای فن‌هاش دست تکون داد. همین کار کافی بود تا جبران بی توجهی‌اش بشه و صدای جیغ طرفدارانش رو بالا ببره.
به مبل مشکی رنگی که روی صحنه‌ی عکسبرداری میذاشتن نگاه می‌کرد. روی صندلی نشسته بود و گاهی به ساعت نگاه میکرد. فقط منتظر بود تا عکسبرداری تموم بشه و بتونه زودتر به خونه‌اش برگرده.
فقط بیست دقیقه دیگه از زمان طولانی انتظارش باقی مونده بود ولی هر ثانیه انگار یک ساعت بود.
“از منتظر موندن متنفرم. "
با شنیدن صداش، یکی از استف ها برگشت و سوالی نگاهش کرد. با نگاه اون استف کمی معذب شد و لبخندی برای اون دختر زد. انتظار داشت که متقابل لبخند بزرگی رو از سمتش دریافت کنه، دیگه براش عادی شده بود. در همین حین صدای جیغ و تشویقی که از بیرون استدیو به گوش می‌رسید، خبر از اومدن هیونجین میداد. انگشتهاش رو روی شقیقه‌اش گذاشت و یواش ماساژشون داد.
“چان، هیونجین اومده. "
“ میدونم"
تک کلمه‌ای جواب منیجرش رو داد و بعد از اون در ورودی استدیو باز شد. با ورود هیونجین همه نگاهاشون رو به اون ایدل موطلایی دادن. خوشگل بود. این تنها توصیفی بود که چان توی ذهنش از اون داشت با این‌حال هنوز هم روی اعصابش رژه می‌رفت. نمیدونست چرا از اون پسر خوشش نمیاد ولی در عین حال، هاله‌ی نورانی که اطراف صورتش بود به طرز عجیبی قلبش رو آروم میکرد.
طبق معمول آخرین نفری که توجهش رو جلب کرد، چان بود. البته عمدا خودش رو نسبت به بی اهمیت نسبت به اون نشون می‌داد. نمی‌دونست چرا ولی دلش میخواست کمتر بهش توجه کنه؛ البته قلبش نظر دیگه‌ای داشت.
بعد از گذشت چند دقیقه و چک شدن میکاپ و لباسهاشون بالاخره زمان عکسبرداری رسید.
“چان و هیونجین آماده ان؟ "
هردو منیجر رو به عکاس و کارگردان کردن و آماده بودنشون رو اعلام کردن. هردونفر روی مبل نشستن و ژست اولشون رو گرفتن.
دکمه ی اول پیراهن مشکی که تن چان بود رو باز کردن تا ترقوه‌های استخونی‌اش رو به نمایش بذاره و ارنجش رو روی لبه‌ی مبل گذاشت و پاهاش رو روی کمی از همدیگه باز گذاشت. هیونجین پاهاش رو روی هم انداخت و دستها‌ش رو به حالت ضربدر روی پاهاش گذاشت و به مبل تکیه داد.
چند عکس از زاویه‌ی روبه‌رو گرفته شد. ژست بعدی طوری بود که همون حالت اولی رو نگه داشتن با این تفاوت که چان باید دست هیون رو میگرفت و اون رو سمت لبهاش نگه میداشت طوری که انگار داره به دستش بوسه میزنه. نگاه هیون روی دستش بود و چشمهای چان بسته بود.
بعد از گرفته شدن عکس ژست کاملا تغییر کرد. هیون سرش رو روی دسته مبل گذاشت و چان روی بدنش خم شد. ژشتهایی که طراحی شده بود رو کامل حفظ بودن. هرکدوم میدونستن که چطور میتونن جذابیت های کاپلیشون رو به نمایش بذارن. دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و دست دیگه‌اش رو کنار پهلوی هیونجین به مبل تکیه داد. زانوش رو بین پاهای هیون برد و پای دیگه‌اش رو روی زمین گذاشت. از زاویه های مختلف عکس رو گرفتن و بعد نوبت دومین حالت بود. طوری که هیونجین یکی از دستهاش رو دور گردن و دست دیگه‌اش رو روی سینه‌ی چان گذاشت. حالت بعدی طوری بود که با همون ژست صورت‌هاشون رو نزدیک به‌هم و حالت بوسه گرفتن. عکسهایی که از این مدل ژستهاشون گرفته شده بود، باعث رضایت کارگردان شد.
هرچند که استف‌ها و افرادی که پشت صحنه بودن، فقط حالت ظاهری اون دو نفر رو میدیدن. ضربان قلب هیون و رنگ قرمز گوشای چان، رازی بود که هردونفر تو سینه‌اشون خودش رو مخفی کرده بود. حسی که با برخورد نفس‌هاشون به پوست همدیگه داشتن قابل توصیف با کلمات نبود. بیشتر از هرچیزی میخواست لبهای قرمز هیون رو با لبهاش به بازی بگیره اما از این احساساتی که با نزدیک بودن به اون پسر به وجود اومده بودن رو دوست نداشت.
"خب همینقدر کافیه. بلند شید تا صحنه رو برای عکسهای بعدی آماده کنن."
همون لحظه دستهای هیون از روی بدنش برداشته شدن و چان ایستاد. به پارتنرش برای بلند شدن از روی مبل کمکی نکرد. نیشخندی به صورت قرمز هیون زد و مستقیم از استیج پایین اومد. اخم محوی بین ابروهاش نشست و با خجالت از روی مبل بلند شد و از سمت دیگه‌ی استیج بیرون رفت.
میکاپشون نیاز به تمدید نداشت. سفیدی کرم پودر، قرمزی صورت هیون رو کاملا میپوشوند. حداقل این موضوع، تنها پناه برای قایم کردن احساساتش به اون پسر بود.
بعد از اینکه مبل رو بیرون بردن، کارگردان دوباره هردو سلبریتی رو به استیج دعوت کرد. استرس ژست هایی که به حالت ایستاده قرار بود گرفته بشه حتی بیشتر هم بود. مکالمه‌ای بین دونفر شکل نگرفت و این موضوع به همراه جدیت صورت‌هاشون، جو سنگینی رو به وجود آورده بود.
“با این حالت صورتتون نمیشه عکسهای خوبی درآورد. لطفا احساسات بیشتری رو نشون بدین. "
انگشتش رو پشت گوشش کشید و به صورت چان نگاه کرد. هرچند ظاهر جدی و بدون لبخندی که داشت، اما چشمهاش گویای حرف و احساساتش بودن. فقط باید یکم دیگه تحمل می‌کرد.
به آرومی دست هیون رو از کنار گردنش گرفت و پایین آورد. دست دیگه‌اش رو روی کمرش گذاشت و صورتش رو سمت دوربین گرفت. نگاه خیره‌ی هیونجین از روی صورت چان کنار نمی‌رفت. برخلاف تلاشش نمیتونست دست از نگاه کردن به اجزای صورت اون مرد برداره. عکس بعدی گرفته شد.
ژست‌های بیشتر، ضربان قلبش رو بالا می‌برد. انقدر که حتی چان که نزدیکش ایستاده بود، می‌تونست صداش رو بشنوه.
“هیونجین به دوربین نگاه کن چرا فقط نگاهت روی چانه؟ اینطوری نمیتونم عکسی که میخوام رو بگیرم. "
با صدای عکاس به خودش اومد. گلوش رو صاف کرد و صورتش رو سمت دوربین برگردوند. حس خوبی از این اتفاق نداشت چون اگه بیشتر پیش می‌رفت، همه متوجه احساسش میشدن. منظورش از همه، فقط چان بود. حتی اگه کل دنیا هم میفهمیدن اهمیتی نداشت اما فقط اون مرد نباید می‌فهمید. می‌دونست که ممکنه مسخره‌اش کنه یا احساساتش رو سرکوب کنه.
حرارت بدنش رو حتی از روی لباس احساس می‌کرد. براش عجیب بود که تن هیون انقدر گرم شده و طوری باهاش برخورد می‌کرد که انگار از لمس شدن توسط چان لذت میبره.
بالاخره عکسبرداری تموم شد و میتونستن نفس راحتی بکشن. قبول احساسی که به‌هم داشتن سخت بود. به هر زحمتی که بود به خوبی تونستن احساساتشون رو کنترل کنن و لمس‌های بی‌جایی نداشته باشن. حس پیروزی که داشتن باعث شد که با غرور به هم نگاه کنن. منظور از غرور، همون ظاهر بی احساس و باطن پرتلاطمی بود که به سختی حفظش کرده بودن.
از همدیگه فاصله گرفتن و از استیج پایین اومدن.
“خب بیاین عکسارو ببینید. خودتون هم نظر بدین بد نیست. "
چرا انقدر این کارگردان رو مخ بود؟ هر جمله ای که میگفت باعث عصبانیتشون میشد. چان به سختی خودش رو کنترل کرده بود که با مشت صورت اون آدم رو داغون نکنه و با لبخند احساس خشمش رو کنترل می‌کرد. اینکه ریشه ی این احساسات رو متوجه نمیشد به اندازه کافی سخت بود. نمیدونست چرا از هیون و هرچیزی که مربوط به اون پسره بدش میاد.
کنار کارگردان ایستاد و به مانیتور کوچیکی که عکسها رو رد می‌کرد خیره شد. هیون با فاصله از چان ایستاد و متقابل به مانیتور خیره شد. به صحبت های کارگردان و عکاس درمورد حسی که از هرعکس بیان میشد گوش می‌دادن و با نگاه های زیرچشمی حالت‌های فرد دیگه رو زیرنظر داشتن.
“من هیچی از این عکس‌ها نمیفهمم. دراصل کار من فقط ژست گرفتن بود از اینجا به بعدش رو به شما میسپرم کارگردان کیم. "
دستش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت و ازشون فاصله گرفت. در حقیقت بیشتر از اینکه تمرکزش روی عکسها بذاره، به ژست‌های هیون نگاه می‌کرد. زیبایی بیش از اندازه‌اش، قلب چان رو مبهوت خودش می‌کرد و اون این رو نمی‌خواست.
وارد اتاق استراحت‌اش شد و روی صندلی نشست. نفر بعدی که داخل اتاق اومد، مدیر برنامه‌اش بود.
“چان یهو چت شد؟ همه دارن درمورد رفتارت حرف میزنن. حداقل درمورد یکی از عکسا نظر میدادی. "
صورتش رو سمت منیجرش کرد و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند.
“ وقتی گفتم نظری ندارم، یعنی ندارم. تو که منو میشناسی هیونگ خوشم نمیاد درمورد چیزی که ازش هیچی نمی‌فهمم نظر بدم."
نفس عمیقی کشید و آرنج هاش رو روی میز گذاشت سرش رو بین دستهاش گرفت.
“میشه برام یه ایس امریکانو بگیری. فقط زود!"
مدیربرنامه‌اش نمیفهمید که چی باعث شده چان انقدر به هم بریزه. اما وقتی ازش درخواست چیزی رو می‌کرد یعنی بهش نیاز داشت. باشه ای زیر لب گفت و از در اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه توی همون حالت گذروند. هنوز گرمای نفس هیون روی پوستش رو احساس میکرد. با چشمهای بسته تمام حالت‌هایی که باهاش داشت رو مرور می‌کرد که با شنیدن صدای در سرش رو بالا آورد.
“چقدر زود برگشتی..."
از داخل آینه‌ی مقابلش، چهره‌ی کسی دیگه رو میدید. هیونگش نبود. بلکه هیونجین بین چهارچوب در ایستاده بود.
نفسش رو با بیحوصلگی بیرون فرستاد و صندلی چرخدارش رو برگردوند.
“ اینجا چی میخوای؟ اتاق استراحتت اون یکیه اشتباه اومدی."
به جای اینکه از در بیرون بره، داخل اتاق اومد و در رو محکم بست. کلید رو داخل در پیچوند و از قفل بودنش مطمئن شد. قدمی به سمت چان برداشت و بهش نزدیک شد.
“ خودم میدونم!"
یه تای ابروش رو بالا فرستاد و با جلو اومدن هیون، پاهاش رو روی هم انداخت.
“خب چی میخوای؟"
پسرک با لجبازی جلو اومد و دستهاش رو روی دسته‌های صندلی گذاشت و روی صورت چان خم شد.
“چرا انقدر از من متنفری؟ "
نگاهش رو به اجزای صورت هیون داد و یکی یکی اونها رو از نظر گذروند و روی لبهاش متوقف شد.
“ازت متنفر نیستم. "
بار اول بود که به احساس واقعی‌اش اعتراف میکرد.
“پس چرا حتی حاضر نشدی به یکی از عکس‌هامون نگاه کنی و درموردش نظر بدی؟ "
دستهاش رو توی سینه‌اش محکم قفل کرد و نگاهش رو به چشمهای هیونجین داد.
“چون همه‌اشون خیلی خوشگل بودن. "
جا خورد! انتظار شنیدن این جواب رو از چان نداشت. انتظار داشت که بشنوه "علاقه‌ای نداشتم" یا بشنوه "کارم فقط ژست گرفتنه" اما جوابی که شنید به کلی تمام افکارش رو به هم ریخت.
“ چه مرگته چان؟ همیشه با رفتارات منو اذیت میکنی انگار که ازم متنفری بعد حالا بهم میگی عکسارو دوست داشتی؟ درصورتی که حتی نیم نگاهی به هیچکدومشون ننداختی! "
با دستش لبه‌های لباس هیون رو صاف کرد و دستش رو پشت گردن پسرک گذاشت و صورتش رو به خودش نزدیکتر کرد.
“ تو چته؟ وقتی لمست کردم انقدر داغ شدی که میشد با حرارت بدنش آب رو جوش آورد."
با شنیدن این حرف از زبون چان، کمی خجالت کشید. فکر می‌کرد تونسته احساساتش رو به خوبی کنترل کنه اما اشتباه کرده بود. خواست ازش فاصله بگیره اما با فشار دستی که پشت گردنش  نشسته بود، سرجاش موند.
“ چیکار میکنی."
پاهاش رو از روی هم برداشت و بدن هیون رو سمت خودش کشید و اون رو روی پاهاش نشوند.
“ هی بنگ چان چه غلطی..."
مهلت حرف زدن بهش نداد و به آرومی لبهاش رو روی لبهای گرم هیون نشوند. بوسه ی عمیقی رو روی قرمزی لباش زد و دستش رو آروم روی کمر هیون کشید.
“هنوزم حرارت بدنت زیاده. نمیذاری تمرکز کنم، نمیذاری نقشی که بهم دادن رو بازی کنم. همیشه هر بار بهت نزدیک شدم اول گرمای بدنت رو حس میکنم و بعد دلم میخواد لباتو ببوسم. بعد به من میگی چه مرگمه؟ مشکل من تویی! "
کلماتی که چان با برخورد لبهاشون به زبون آورد، هیون رو شوکه می‌کرد. میخواست چی بگه؟ میخواست بگه که بهش جذب شده؟ یعنی ازش خوشش می‌اومد؟
“ میخوای چی بگی؟"
با مکث جمله‌اش رو به زبون آورد و دستش که ناخودآگاه روی سینه‌ی برهنه‌ی چان گذاشته بود رو مشت کرد.
“نمیدونم. فقط دارم میپرسم که بدونم، آیا این حسی که من نسبت به تو دارم، چیزی فراتر از همکاری برای یه سریاله؟ یعنی علاقه‌ای که به تو دارم، چیزی بیشتر از علاقه‌ به فردی هست که فقط نقش مکمل من رو داخل یک سریال بازی میکنه؟ "
حرفهاش اصلا مکالمه‌ی عادی بین دو همکار نبود. دقیقا شبیه احساساتی بود که درون خودش سرکوب میکرد. همون رازی که قلبش همیشه ذهنش درمیون میذاشت و همیشه ذهنش برنده‌ی این مکالمه بود. با اینحال کنترل احساساتش هم سخت بود.
وقت‌ این بود که با خودش کنار بیاد. نمیخواست دیگه این راز رو مخفی نگه داره. فکر نمیکرد بوسه‌ای خارج از فیلمنامه باعث بشه که متوجه احساسات درون قلبش باشه و برای اولین بار اون رو قبول کنه. سرش رو جلو برد و متقابل لبهای چان رو بوسید. این حتی از بوسه‌ای که چان روی لبهاش زد هم غیرمنتظره تر بود.
“شاید درست فکر میکنی. اینا همون سوالاتی هستن که من ازت دارم بنگ چان. نمیدونم چرا وقتی لمسم میکنی، بدنم داغ میکنه. ضربان قلبم انقدر بالا میره و احساساتم به هم میریزه. "
نگاهش رو به چشمهای تب دار چان داد و دستش رو به آرومی روی گونه‌ی اون مرد کشید.
“ فکر کنم ازت خوشم میاد بنگ چان. مهم نیست تو درموردم چی فکر میکنی اما حداقل من مثل تو ترسو نیستم. به حسی که نسبت بهت دارم احترام میذارم چون قلبم اینطوری میخواد. نمیتونم با این مسئله با منطقم رفتار کنم. چون کیزی که تورو میخواد، قلب و جسم منه. "
کمی مکث کرد و دستش رو دور گردن چان حلقه کرد و اون رو توی آغوشش گرفت.
“  و شاید افکارم که توی شبانه روز هم به تو فکر میکنن و ازم میخوان که هرطور شده کنارت بمونم."
اعتراف هیونجین دور از انتظارش نبود. اما انگار حسی که مانع این اتفاق میشد، به طور کلی پرده برداری شده بود. هرچقدر هم میخواست نمیتونست ازش فاصله بگیره؛ حداقل نه الان.
دستهاش رو دور بدن هیونجین حلقه کرد و پسرک رو توی آغوشش گرفت. از گرمایی که زیر دستش احساس میکرد، خوشش می‌اومد. میخواست بغلش کنه، ببوستش، باهاش عشق بازی کنه و هرچیزی فراتر از اینها.
با صدای در اتاق به خودش اومد. سرش رو کمی عقب آورد و به صورت هیون خیره شد.
“چان چرا در و بستی؟ الان یخ قهوه‌ات از بین میره بیا در و باز کن بچه. "
هیونجین با حالت سوال به صورت چان خیره شد و پلکی زد.
“ جریان چیه؟"
بوسه ی کوتاهی روی لبهای هیونجین زد تا ساکتش کنه.
“هیس، بهش گفتم برام ایس امریکانو بگیره چون بدنم داغ کرده بود. اینا همش تقصیر توعه پس ساکت باش. "
هیون خنده‌ی بیصدایی کرد و حلقه‌ی دستهاش رو دور گردن چان محکم کرد.
“بهش بگو داری استراحت میکنی. دلم نمیخواد از بغلت بیام بیرون. یا اینکه میتونی اینطوری بری و در و باز کنی، درحالی که منو توی بغلت نگه داشتی."
با لجبازی‌ای که پسرک دوست داشتنی بین دستهاش میکرد، خنده‌ی آرومی کرد و دستش رو روی بدن هیون حرکت داد.
“ مگه کسی گفت از بغلم بیرون بیای؟"



پایان.

One Shots Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang