+خدای من، جونگین اونجارو ببین!
گفت و با اشتیاقی مثال نزدنی، دست دوست کلافش رو به سمت مکانی که با انگشت بهش اشاره میکرد کشوند.
روزهای میانی تابستون، میزبان نگاه های درخشان و گرم آفتابی بودن که تا چندی پیش از همه ساکنان زمین رو میگرفت، اما حالا مستقیما چشم دوخته بود؛ به زمین و زمین خرسند از بازگشت طولانی مدت خورشید، مسرورانه به دورش میچرخید.
برگشته بود و به این زودی قصد رخت بستن و دل کندن از فرزندی که بدون اون تو آغوش سرما فرو میرفت رو نداشت و این دلیل محکمی برای خیره شدن با چاشنی لبخندِ نگاه های پر مهرش بود.
و حاصل این مهر مادرانه خورشید، دمای هوایی بود که به تدریج رو به گرما میرفت که شاید به عقیده ی تعداد زیادی از مردم اون گرما مخل آسایش و امور روزمرهشون شده بود.
اما گرمایی که از نظر اکثریت طاقت فرسا بنظر میرسید، برای دو پسر ماجراجویی که فرصت رو برای پیدا کردن چشم انداز های بکر غنیمت میشمردن، فقط یک تغییر دمایی ساده بود و نمیشد اونو مانع چشمگیری برای گردشهای هفتگی و در برخی اوقات روزانهشون دونست.
_میشه آرومتر راه بری؟ مگه نمیبینی کف کفشم تو مسیر رودخونه جدا شده! آه خدای من، من به تازگی از هیونگ هدیهشون گرفته بودم.
پسر کوچیکتر با گله گفت و چشماشو بست. بر خلاف عقیده و اشتیاق درونیش، این بار از گردش بین طبیعت به زودی خسته شده بود که البته از دست دادن اولین کفشهای عزیزی که از برادر بزرگترش هدیه گرفته بود هم در این ماجرا بی تاثیر نبود.
+قول میدم خودم برات یه جفت کفش بخرم جونگینا، اما این در صورتیه که تا اونجا باهام بیای!
و مجددا به سمت منظره ی مقابل دست کشید.
جونگین که تا چند لحظه ی پیش بدون توجه به هرچیزی مشغول مرتبسازی جمله های توی ذهنش برای آماده کردن یک غرزدن طولانی بود، انتهای مسیر دستِ کشیده شدهی پسر رو با نگاه دنبال کرد و در نهایت، نگاهش روی منظره ی مقابلش قفل شد.
در امتداد رودخونه ی کم عمقی که قدم برمیداشتن، درختهایی قدیمی و کهن سال محکم توی خاک ریشه دوانده و سر بروی شونههای همدیگه گذاشته بودن و نمایی مثل دروازهی سرزمینهای پریان رو به چشم میرسوندن.
نور آفتاب از لابلای برگها و در پایان حصار تنگ آغوششون، به آب کم عمق و بی تلاطم رودخونه ی زلالی که توش ایستاده بودن میتابید و بازتاب درخشانش به انحنای قامت درختهای خمیده برمیخورد.
میشد از اون فاصله سر منشا آب روان و در حال جریان زیر پاهاشون رو که از روی چند تخته سنگ مسیر خودشو رو به جلو پیدا میکرد رو به وضوح دیده و صدای ضعیفش رو در زمینه ی صداهای غالب اطراف شنید.
YOU ARE READING
𝗔𝗥𝗞𝗘𝗧𝗔|آرکــــتــا
Fanfiction "و به هنگامه ی رهسپاریات از مقابل دیدگان به سوگ نشسته ام تا کنون سوگند که والا میدانم، هرچه را که در انتظار بازگشت تو به تاراج برده شد و مقدس میخوانم، این درد را که هر هستی را جز وجود تو به نیست تعبیر داشت، پرستشگه عالم فانی من" 𓏲𝗚𝗲𝗻𝗿�...