𓏲𝐏𝐭.𝟑 (𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭)

14 5 73
                                    


_آرکتا!
دست راستش رو نوازش وار روی بازوی مخالفش کشوند و از تضاد دمای نقاط مختلف بدنش، نفس عمیقی کشید.
نگاهش رو به سمت راستش داد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:

+کوپی؟ چه اتفاقی افتاده؟

کوپی با پشت دستهای کوچیکش چشمش رو مالوند و موهای فرش که حالا بخاطر گذر از آبشار خیس شده بودن رو به طرفین تکون داد.

نگاهی به نیمرخ چهره ی سرخ شده ی آرکتا انداخت و ابروهاش بهم گره خورد
_آرکتای عزیزم کافی نیست؟

آرکتا لبخندی زد و بازدم سردش رو تو اون فضای سرد تر رها کرد
+والایی قداست روح معشوقه ی عزیزم به حدی هست که نخکشیدن این رود کم ارزشترین پیشکش قلبم به وجود بی بدیلش باشه

و نگاهش رو به دریچه ای داد که سالها منتظر ورود یک روح از اون بود.
روحی که مثل باقیمونده وجودش روی زمین بود.
روحی که انگار قدرت اون بود.
و روحی که از موسم رفتن از مقابل دیده هاش، به تاراج برده بود؛ نیمی از اون نه، همه ی اون رو!

قطرات گرم و هراسون اشک، تنها تسکین دهنده ی فقدان اون روح پرکشیده ای بودن که سالها پیش قلبش رو بین گدازه های جانکاه عشق انداخت و با اخرین نگاهی که هیچ وقت نتونست لمسش کنه، اونو توی دیواره هایی سنگی به انتظار نشوند.

+شاید این بار بتونم به آغوشم بکشمش کوپی

با تلخندی پلکهاشو روی هم قرار داد و بالهایی که دیگه حمل کردنشون براش سنگین بودن رو به آرومی در دو جهت تکون داد.

شاید این بار معشوقه ی پاکش توی کالبدی انسانی اونو ملاقات میکرد. شاید این بار میتونست وجودش رو غرق بوسه کنه و شاید این بار میتونست دستهاشو بین دستهاش بگیره و سینه ی دردمندش که زندان قلب محزونش شده بود رو پناه روح خسته‌ش از این دوری جانگداز کنه.

اما اگه معشوقه ی عزیزش ساکن کالبد انسانی نبود چی؟

لبخندش عمیق تر شد؛

حتی اگه جان تازه ای بین تنه ی ریشه دوانده ی درختها بود، باز هم به زیر سایه ی اونها به قدری اشک میریخت تا قوت حیات بخشیشون باشه.

حتی اگه لطافت و ظرافت بنفشه ای یخ زده بین برفهای زمستان بود، باز هم به قدری بروی گلبرگ هاش اشک میریخت تا گرمای همون اشکها، سرمایی که بی رحمانه جان ضعیفش رو میگرفت رو کنار بزنه.

یا حتی اگه نیلوفری بین مرداب بود اونقدر میون مرداب اشک میریخت تا گلش طعم رهایی رو بچشه.

اهمیتی نداشت؛ برای حرارت بی انتهای قلبش، فقط یک دیدار کافی بود.
دیداری که شاید تا به اون روز، تنها بهانه ی پیشکش نکردن عمرش به خدای آراس بود.

دیداری که تا اون روز فقط سوی چشمهاش رو ازش نگرفته بود.

دستی به موهای پر پیچ و تابش کشید و بدن نیمه برهنش از سرمای محیط لرزید.

𝗔𝗥𝗞𝗘𝗧𝗔|آرکــــتــاHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin